|
وبلاگ شخصی
|

قلبم گرفته بود و هی نیش نیش میزد و حسابی میترساندم ، داشتم به این فکر میکردم اگر یکهویی این درد ها از کار بیندازدش و یکهویی بمیرم چه خواهد شد ؟ چه کارهای ناتمامی مانده ؟ چه ملاقات هایی، چه سفرهایی (البته یادم آمد این روزها حال و حوصله سفر ندارم) بعد با خودم جمع و تفریق کردم که اگر مردم و رفتم آن دنیا و خدا را دیدم ، جواب های سوالات احتمالی خدا را چگونه خواهم داد؟ و او چه چیزهایی خواهد پرسید... بعد به فکر کسانی افتادم که دوستشان دارم و اینکه من بمیرم آنها چه خواهند کرد چقدر برایم خواهند گریست..وای دلم طاقت نیاورد... و به فکر آنهایی افتادم که فراموشم کردند و شاید حتی خبر مرگم هم به آنها نرسد... و به فکر آن پسرکی که سالها پیش کنار سپیدرود میایستاد و به رفتن رود مینگریست آمد سراغم...به آرمان های دست نیافتنی اش...به علایق پر زوق و شوقش...به دوست داشتن ها و همه روزهایی که تنها بود و درک نشده بود...یعد همه اش تکه های تصاویری از لحظات زیسته بود که به سرعت میگذشت... لحظاتی که اسمش را گذاشتیم زندگی... لحظاتی که خندیدیم، گریستیم ، دوست داشتیم و عشق ورزیدیم ، دلمان شکست و فهمیده نشدیم...و بعد یک جایی در زندگی همه مسأله ها را ول کردیم و همه موضوعاتی که پیش از آن برایمان خیلی مهم بود ول کردیم و همه چیز را ساده گرفتیم و رفتیم یک گوشه از این دنیا نشستیم و فهمیدم زندگی یعنی همین خلوت نشستن ها به دور از هیاهوی آدم ها...که یکهویی قلبمان گرفت و درد چنگ انداخت به قفسه سینه مان و فکر کردیم داریم میمیریم، و خب هنوز زنده ام و نمردم و دکتر گفت که مشکل خاصی نبوده و یک اسپاسم عضلانی هست که با استراحت خوب میشود...ولی خب این اسپاسم ترساندم ترس از اینکه زودتر بمیرم و آن طلوع خورشیدی را که آرزویش را دارم نبینم..
پی نوشت ۱:
بایزید بسطامی را پرسیدند:
اگر در روز رستاخیز خداوند بگوید چه آورده ای؛
چه خواهی گفت؟
بایزید فرمود:
وقتی فقیری بر کریمی وارد می شود،
به او نمی گویند چه آورده ای!
بلکه می گویند چه می خواهی؟
پی نوشت ۲:
چراغ افروخته
چراغ نا افروخته را
بوسه داد و رفت؛
او به مقصود رسید.
#فیه_مافیه
#مولانا
پی نوشت ۳:
در قیامت چون نمازها را بیاورند،
در ترازو نهند و روزهها را و صدقهها را
همچنین.
اما چون #محبت را بیاورند،
محبت در ترازو نگنجد.
پس اصل محبت است.
اکنون چون در خود محبت می بینی،
آن را بیفزای تا افزون شود!
#فیه_مافیه