|
وبلاگ شخصی
|

حتماً در شرایطی بوده اید که در یک قضیه طرفین دیدگاههای مختلفی در رابطه با یک موضوع دارند هر کدام از زاویه دید خود به مساله نگاه میکنند هر کدام داستانهای خودشان را از موضوع دارند و هر کدام با ذهییت های خود عینیت را میبیندند..من هم بارها در چنین شرایطی بودم در این شرایط انتظار میرود با گفتگو به حقیقت نزدیک شد اما وقتی طرفین به گفتگو در این رابطه اعتقاد نداشته باشند و دچار خود حق پنداری مطلق و یا نادانی مطلق شوند فرآیند رسیدن به حقیقت و درک مشترک از یک قضیه بسته میشود..این تجربه دردناکی است، بخصوص اگر طرفینت افرادی باشند که توانمند در اندیشیدن و توانمند در گفتگو کردن میپنداشتیمشان اما منافع براشان در نرسیدن به واقعیت باشد(با متفاوت دیدن قضبق فرق دارد کسانی که متفاوت میبینند حاضرند تفاوت دیدگاهایشان را مطرح کرده و درباره اش گفتگو کنند) پس به نظر ایشان تنها یک حقیقت وجود دارد و نیازی به گفتگو در رابطه با آن نیست چون همه موضوع همانی است که در جمجمه طرفین خود حق مطلق پندار میگذرد و منافع ایشان ایجاب میکند دست از اندیشیدن و گفتگو برای دست یابی به حقیقت بکشد، ایجاب میکند که نیندیشند ایجاب میکند خود را به ندانستن بزنند...
در چنین شرایطی بیش از هر چیزی یاد پروتاگوراس میافتم سوفسطایی مشهور هم عصر با سقراط حکیم که معتقد بود انسان هر چه بپندارد همان حقیقت است و رسیدن به حقیقت جنبه خصوصی دارد شعار او این بود: «انسان معیار همه چیز است» توضیح میداد که چون همگان نمیتواند در هیچ اصل مشترکی به نام حقیقت به وحدت نظر برسند پس حقیقت جنبه خصوصی و شخصی دارد و هر کس هر چه بپندارد و تخیل کند برای او حقیقت است. او معتقد بود حقیقت یک چیز از فردی به فرد دیگر متغیر است یعنی واقعیت معیاری ثابت ندارد، او با این گفتار و افکار خود موجی از ناباوری و شکاکیت را در فضای فکری روزگار خود منتشر کرد و مبانی علم و حقیقت را متزلزل ساخت.
طایفهٔ عندیه که پیروان پروتاگوراس بودهاند میگفتند حقایق اشیاء تابع اعتقادند؛ یعنی اگر حقیقتی را تصدیق کنی، آن نزد تو حق است و اگر منکر آن شوی، در نزد تو حق نیست. انسان میزان هر چیز است و حقایق در نفسالامر ثبوتی ندارند. جهان هستی دارای اصولی غایی نیست که بتوان کشفشان کرد. در باره سوفسطاییان و اندیشه های آنان بسیار میتوانیم بخوانیم که چه کسانی بودند در چه زمانه ای میزیستند و چگونه می اندیشیدند اما آنچه در این نوشتار موجب شد به اندیشه های سوفسطاییان اشاره کنم این است که گاهی احساس میکنم رگه هایی از اندیشه آنها را میتوان در زندگی انسان مدرن امروزی یافت به نظر میرسد اندیشه های سوفسطایی گاهی در خدمت منافع انسان امروزی به کار میرود، انسانی که از هر ابزار برای رسیدن به منافع خود استفاده میکند در تلاش است حقایق با منافع اش سازگار باشند تلاش میکند حقیفت همانی باشد که خودش میخواهد و میپندارد، این رگه ها را میتوانیم پیدا کنیم وقتی او تاب گفتگو در رابطه با آرا و نظرات مختلف را ندارد و حتی گاهی انجا که پای منفعت فردی اش به میان می آید دست از اندیشیدن میکشد و آگاهنه تلاش برای دانستن حقیقت را متوقف میکند، گفتگو را متوقف میکند.
پیشنهاد میکنم درباره پروتاگوراس و اندیشههای سوفسطائیان بیشتر مطالعه کنید. به حقایق جالبی در باره تاریخ تفکر بشر و سرچشمه های دانایی و نادانی بشر روبرو خواهید شد.
پی نوشت2: این نوشتار یک یادداشت ساده روزانه است، از آنچه که امروز به آن می اندیشیدم و فکرم را مشغول کرده بود
پی نوشت 2: عکس را هم تابستان سال نود شش از سواحل سپیدرود در روستایم گرفتم وقتی که چند ماهیگیر به اتفاق هم شروع کردند به تور انداختن در داخل سپیدرود

پرنده گفت: هر چیزی از طبیعت باشد می توانیم درونش را ببینیم و گذشتهاش را بفهمیم در طبیعت هر چیزی می تواند درون چیز دیگری را ببیند برای همین است که ما از بعضی از چیزها می گریزیم و با بعضی چیز ها همدمیم، برای همین است که من بر روی شانه ات نشسته ام، چون درون تور را می بینم که از طبیعت انباشته شدهای کاه های درونت را می بینم در آن خاطره رقص شالیزار ها جاریست چوبی که تو را با آن ساخته اند دست های مهربان ترین درخت این حوالیست که سالها آشیانه هایمان را بر روی او می ساختیم همه طبیعت تو مهربانی است برای همین آغوشت همیشه باز است بر روی همه بادها، باران ها، پرنده ها و آفتابی که صبح گاهان بوسه های شبنم را بر روی گونه هایت ذوب می کند، پرنده این حرف ها را معصومانه گفت.
سپس بالهایش را گشود و چرخی در آسمان زد و بر روی آن یکی شانه مترسک نشست و ادامه داد: اما در همه این طبیعت وسیع یک چیز است که هرگز نمی توانیم درونش را ببینم و آن یک چیز آدمها هستند، همان هایی که تو را مانند خودشان برای ترساندن ما پرندهها ساخته اند تا ما با دیدن تو به یاد آنها از باغها و شالیزارهایشان بگریزیم
مترسک که تا حالا ساکت ایستاده بود گفت: کاش میتوانستم چشم هایم را باز کنم کاش می توانستم تو را درخت ها را، جنگل ها و چیز هایی را که از آن سخن می گویی ببینم کاش می توانستم آدم ها را ببینم، آدم ها شبیه من هستند؟
پرنده گفت: نه آدم ها شبیه تو نیستند. آنها غیر منتظره ترین موجودات این دنیا هستند بعضی هایشان قفس می سازند و خوش آواز ترین و زیباترین ما را زندانی می کنند بعضی هایشان تفنگ می سازند و به سوی ما شلیک می کنند بعضی هایشان هم برای ما دانه میریزند، زخم هایمان را می بندند و از قفسها راهایمان میکنند و به ما عشق می ورزند اما ما حتی بر روی شانه این دسته از آدمها هم نمی توانیم بشینیم میدانی چرا؟ عشق در آدمها خیلی عجیب است آدم ها گاهی عاشق چیزی میشوند و اسیرش میکنند و گاهی نا خواسته آزارش میدهند آدمها هنوز معنی عشق را همانطور که هست نمی دانند
مترسک گفت: عشق, تا حالا برایم از عشق نگفته بودی دوست دارم برایم بیشتر از عشق بگویی
پرنده گفت: عشق خیلی احساس قشنگی است گاهی دوست داشتن خیلی چیزهای خوب دنیاست و گاهی خیلی دوست داشتن یکی در این دنیاست.
مترسک گفت: پس عشق باید چیز خوبی باشد کاش چشم داشتم دنیا را می دیدم و عاشق می شدم. راستی من خیلی از حرف زدن با تو خوشم میآید من خیلی دوستت دارم، حالا یعنی من عاشق تو شده ام؟
پرنده مکسی کرد و سپس عشق را ترانه کرد... ترانه عشق در هوا پیچ تاب خورد به دل مترسک رفت دلش را لرزاند..اشکش جاری شد و چشم هایش زنده... مترسک چشمهایش را گشود و دنیا را دید...آری عشق زنده میکند... و عشق پرنده و مترسک حالی اش نیست!
#رودخانه_تبار
پی نوشت 1: دقیقاً یادم نمی آید این داستان را در چه تاریخی نوشته بودم،کامل نبود، در این پست ادامه داستان را نوشتم...شاید پرنده و مترسک حرفهای دیگری هم داشته باشند
پی نوشت 2: عکس را در تابستان سال نود شش بین روستای برگور و شهربیجار در یک مزرعه برنج گرفتم
(ویدیو به ادامه مطلب منتقل شد)
سینزده بدر پارسال دلم میخواست در سپیدورد قایق سواری کنم، خب دلم میخواست این کار را انجام دهم نه فقط اینکه رویایش را داشته باشم ، با دوچرخه چند بار رفتم وضعیت قایق پدرم را در حاشیه سپیدرود برسی کردم، داخلش اب جمع شده بود ، باید از نهر کوچکی عبورش میدادم تا به اب بیفتد کار دشواری به نظر میرسید اما رویای قایق سواری دست بردار نبود، از طرفی هم کلی مهمان داشتم و هی پیامک می امد کجایی؟
رفتم آب درون قایق را خالی کردم و با کلی تلاش منتقلش کردم داخل سپیدرود ، یکی از پسر عمویم هم آمد کمکم و با هم سوار قایق شدیم و این ویدیو را همان روز از داخل قایق گرفتم. خیلی هیجان داشت بخدا...
بعد که آمدم بر روی ساحل نشستم نمیدانم چرا یکهویی یاد داستان ساز روچیلید نوشته چخوف افتادم..به یاد آن لحظهای که روچلید بعد از مرگ همسرش به کنار رودخانه آمده بود آنجا که یک درخت غان تنومندی وجود داشت...روچلید خیلی دگرگون شده بود به رودخانه نگریست رودخانه هر گز در این سالها نمی توانست مورد تنفرش باشد، رودخانه همیشه برایش قابل احترام بود ...به این اندیشید که این سالها که با همسرش زیر یک سقف زندگی کرده هرگز برایش هدیه نخریده بود، هرگز به مهربانی با او تا نکرده بود و دایم با او بد رفتاری کرده بود اما زنش همواره با او مهربان بود...غربیتی عجیب به سراغش امده بود... دوباره به رودخانه خیره شد به این اندیشید به جای شغل تابوت سازی در دهکده و در انتظار مرگ اهالی ماندن میتوانس گرچی بان شود، با قایق بار و مسافر جابجا کند و در کنار این کارها غاز پرورش بدهد اما او در این سالها هرگز متوجه برکت رودخانه نشده بود هرگز به فکرشفکرش نکرده بود به کنار رودخانه بیایید....هرگز به این نیندیشده بود که میتوانست شغل دیگری جز تابوت سازی داشته باشد..
چخوف در این داستان ما را به ملاقات حسرت ها و اندوه ها و ای کاش های یک انسان در واپسین لحظه های زندگیش میبرد...حسرت ها و ای کاش هایی که در زندگی همه ما انسانها میتواند وجود داشته باشد ... اما در واپسین دم به صورت حسرتی غم انگیز به سراغمان میآید، خُب غم انگیز است اگر زندگی را آنگونه که دوست داریم نزییم، حرف دلمان را گوش نکنیم و به سمت تحقق افسانه های شخصیمان نرویم...به لباس گلی ام خیره شدم ، به کفشم که در گل فرو رفته بود لبخند رضایت برروی لبم نقش بست، باید میرفتم کنار دوستان و مهمانهایم که یک جا نشسته بودند و منتظرم..
پی نوشت۱: به دنبال قایقی هستم بزرگتر و دو نفره تر برای تحقق یک رویای بررگ همراه عشق 😍😊
پی نوشت ۲: چون خیلی وقته از خوندن داستان ساز روچلید گذشته ممکنه متنی که از کتاب نقل قول کردمکردم ع همون نوشته نویسنده در کتاب نباشه
(جهت کاهش مصرف اینترنت شما بعد از ورود به صفحه ام ویدیو به صفحه دوم منتقل شد)
این مستند خبری مربوط با شش سال پیش است. زمانی که مادر بزرگ زنده بود،خانه زنده بود و ما کمتر از این روزها دلتنگ بودیم، اخرین افطار این خانه بود که گزارشش تهیه و در شبکه استانی باران پخش شد.
این روزها گاهی به خانه پدر بزرگ و مادر بزرگ سرمیزنم، خانه ای که پیر شده و تنها مانده است و خب بعد از هر بار سر زدن چیزی جز دلتنگی عایدم نمی شود.
یاد روزها و لحظه هایی می افتم که این خانه پر از عشق و مهربانی و خنده بود ، پر از شوق...در جای جای جای این خانه برایم خاطره ریخته
ویدیو را میتوانید در ادامه مطلب مشاهده کنید
در روزهای شانزدهم و هفتدهم بهمن ماه در کارگاه گردشگری پایدار که به همت پروژه بین المللی مدیریت چند منظوره جنگلهای هیرکانی برگزار شد شرکت کردم ، بخش عمده ای از کارگاه به گفت شنود در رابطه با مفاهیم مرتبط با گردشگری پایدار و چالشهایش گذشت
تسهیلگر کارگاه که آقای آیدین یاسمی مشاور آموزش و ارزشیابی پروژه بوده در ابتدا از حاضرین خواست علاوه بر معرفی خود یک نماد ازجنگلهای هیرکانی معرفی کنند، ابتدا خواستم نماد شمشاد را معرفی کنم اما قبل از من سرکارخانم تهمینه شمشادی مدیر عامل مهربانِ جمعیت زنان مبارز با آلودگی محیط زیست گیلان تماد شمشاد را که برای خود برگزیدند و توضیحات کاملی درباره اهمیت درخت شمشاد گفتند....بعد یک درخت دیگر را انتخاب کردم اما باز قبل از اینکه نوبت من بشود از آن درخت نام برده شده...بعد با خودم فکر کردم این پنج سالی که در جنگلها گذراندم چه چیزی برایم بیشتر اهمیت داشته ...فکر کردم و کردم... تا اینکه نوبت من شد و خودم را معرفی کردم...گفتم دوستان از انواع گونه ها و جانداران داخل جنگل نام برده اید اما من داشتم به این فکر میکردم چه چیزی در جنگلهای هیرکانی برایم خیلی مهم است ناخداگاه به ذهنم آمد که روستا ها و زیستگاهای جنگلی برایم خیلی مهم است، این زیستگاه ها درون جنگل قرار دارد و جدا از جنگل نیست، پیشنینه بسیاری از این زیستگاه ها به چندین هزار سال میرسد. ارزشهای زیادی درونشان نهفته است که هنوز کشف و لمس نشده و متاسفانه در سالهای اخیر این روستاها و زیستگاههای انسانی در در معرض تخریب تخیلیه ودگرگونی های بافتاری و ساختاری است، و توجه به این زیستگاههای انسانی داخل جنگل اهمیت زیادی دارد ... هدف ما هم در این پروژه توانمندسازی چامعه محلی جنگل است تا رابطه متعادلی بین ایشان و جنگلی که دورنشان زندگی میکنند شکل بگیرد. به همین دلیل فکر میکنم مهمترین نماد جنگل برایم روستاهای جنگلی است.
نظرم برای دوستان جالب بود. بعد از مقدمه ای در ارتباط با مفاهیم پایه گردشگری پایدار به بحث و تبادل نظر در رابطه با چالشهای گردشگری در جنگل پرداخته شد گردشگری که به طبیعت آسیب وارد میکند و چالش هایی می افریند، چالش هایی مانند ویلاسازی گردشگران در مناطق جنگلی ورد افرود و تعداد زیاد گردشگران که فشار زیادی به جنگل وارد میکند به خصوص افرود سواری در مناطق جنگل که پوشش گیاهی را نابود کرده و مانع از زایش و تکثیر گیاهان و نهالهای جدید میشود.
و خب باید به سمت نوعی از گردشگری رفت که این اسیب ها کاهش پیدا کند...با الهام از طبیعت مفهموم اکوسیستم گردشگری در ذهنم شکل گرفت و در باره آن کمی توضیح دادم نظرم این بود که در یک اکوسیستم طبیعی هر چیزی سرجای خودش قرار گرفته و رابطه منطقی با سایر اجزا دارد و اگر در گردشگری نیز به دنبال شکل دهی اکوسیستم هایی گردشگری باشیم این رابطه متعادل شکل خواهد گرفت و رابطه گردشگران و طبیعت متعادل خواهد شد و فشار بر روی اکوسیستم جنگل کاهش خواهد یافت...
تازگی ها فهمیدم در کارگاه هایی که در آن نقش تسهل کننده را ندارم بیشتر در رابطه با محتوا صحبت میکنم

روز دوم کارگاه در منطقه آزاد انزلی برگزار میشد در یک روستایی به نام خشک رود که یک مجموعه گردشگری سنتی در آن ساخته شده بود،با دوستان موسسه گردشگری پارسیان از رشت حرکت کردیم ، آفتاب مهربانه میتابید و دلم لبریز از عشق بود و تندتر میزد.و تمام جسمم را داغ کرده بود.
وقتی رسیدم صبحانه هم آماده بود ، یک تخم مرغ را لقمه کردم خوردم و رفتم چای ریختم و کنار بخاری هیزمی نشستم و چای نوشیدم اما عظیم دوست خوبم هی برایم لقمه گرفت، در لقمه ها تخم مرغ را با پنیر مخلوط میکرد و همین اشتهایم را زیاد میکرد هی بهش میگفتم کافی است و او میگفت این اخری اما باز هم درست میکرد...به دوستان گفتم آنچه اشتهایم را باز میکند خود لقمه ها نیست بلکه مهربانی است که با این لقمه ها داده میشود، یاد این جمله استاد پرویز فکر آزاد افتادم گه میگفت مهربانی را هر چقدر تقسیم کنی کم نمی شود زیاد میشود.




از اتفاقات مهم این کارگاه حضور آقای خسرو روستا و همسر محترمشان خانم میهن روستا مدیر اقامتگاه گیله بوم بود هفته پیش من مهمانشان بودم و از پذیرایی و مهمان نوازی فوق العادهشان لذت بردم.یک هدیه هم از ایشان دریاقت کردم که خیلی برایم با ارزش است. به قاسم آباد رفتید حتماً سری به گیله بوم بزنید یک الگوی موفق بومگردی سازگار با محیط زیست است.
در این کارگاه مفصل از تجربیاتشان صحبت کردند و سعی کردند الگوی خود را به خوبی به شرکت کنندگان بشناسانند. ارئه بسیار خوبی بود. در پایان فرم نظر سنجی کارگاه را باید پر میکردم، به دوستان گفتم که بوی خشت و حصیر رطوبت این خانه از صبح مرا پر از دلتنگی کرده ، دست خودم هم نیست واقعاً حس میکردم خانه مادربزرگم هستم...بوها آدم را میبردبه گذشته های دور یک حفره ای است به سفر گذشته ها و تداعی خاطرات و همین هست که در ما حس دلتنگی ایجاد میکند، شما هم چنین تجربه ای داشتید؟

دی ماه از عصر یخبندانی نوشته بودم که به درونم رخنه کرده بود... راستش حس و حالم را گفته بودم و این سرما واقعاً داشت همه تار پود مرا منجمد میکرد... اما از جمعه یک درخت داستانم را تغییر داد...یک درخت در یک روستا در دل جنگلهای هیرکانی در میان هزاران هزار درخت بر علیه حکومت زمستان قیام کرده بود، بیدار شده بود، شکوفه داده بود و بهاری زیستن را خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردیم شروع کرد...خب جنبش عشق درونش بیدار شده بود..
وقتی او را دیدم به دوستانم گفتم ببینید بهار از اینجا شروع شد...و سوگند به آن گلها آن روز یخِ دلم لرزید..و شبش نور خورشید مهری از ماورا شروع به تابیدن کرد تا چشمه دلم دوبار بجوشد... این درخت یک نشانه بود برایم یک پیام که در زمستان هم میشود رویید میشود شکوفه داد میشود بر علیه حکومت زمستان قیام کرد میشود بیدار شد... همه چیزهای خوب با عشق ممکن میشود...و فقط باید آن را درونمان بیدار کنیم ... این درخت پیام آور پرتو عشق بود در دل زمستان، یک نشانه بود نشانهای از تو نشانهای از عشق، نشانه ای از یک جوشش دوباره، جنبشی دوباره در دلها و رگهایمان...حسش میکنی؟

این هفته چند بار یاد افسانه " نارسیس " افتادم یک بار که کنار دریاچه سقالکسار بودم و انعکاس صداها بر روی دریاچه آوای " اکو" ایجاد میکرد...یک بار هم در هتل آهوان که گل نرگس هدیه گرفتم و هدیه دادم آنجا برای دوستانم از " افسانه نارسیس " و رویش نخستین گل نرگس گفتم و جملاتم را از پارگرافی از یک کتاب درباره این افسانه آغاز کردم:
وقتی " نارسیس " مرُد دریاچه گریسست و سوگواری کرد... اوریادها به دریاچه گفتند تو چرا میگریی و سوگواری ؟ در حالی که ما همه جا در جستجوی " نارسیس " بودیم اما فقط تو فرصت این را داشتی که زیبایی " نارسیس " را از نزدیک ببینی، دریاچه گفت : مگر " ناسیس " زیبا هم بود؟
من زیبایی " نارسیس " را نمیدیدم، من برای این میگریم که وقتی نارسیس خم میشد تا درونم تصویر خودش را ببیند من انعکاس تصویر خودم را در چشمان نارسیس میدیدم...
همین امروز که از خواب بیدار شدیم قرار است بیست و پنج هزارانسان از گرسنگی بمیرد. فقر و قحطی و جنگ کماکان مهمترین بحرانهای جهان ما هستند

با بچه های گروه محلی روستا در یک برنامه پاکسازی عمومی مشارکت کردم البته داستان این است که یک گروهی در روستای چولاب وجود دارد به اسم دوستداران چولاب که فعالیتش همیاری و کمک به توسعه روستاست این گروه توسط جوانان روستا تشکیل شده و من هم عضوی از این گروه هستم (البته سابقاً تسهیلگرش هم بودم اما الان گروه چنان توانمند شده که نیازی به حضورم به عنوان تسهیلگر نیست و صرفاً یکی از اعضای گروه هستم چون این گروه در روستای خودم هست، خب باید یک زمانی گروه را گذاشت و راها کرد تا خودش پیش برود، به قول سعدی: رها کن تا بیفتد ناتوانی)

یک گروه مشابه هم به نام دوستداران آلیان در منطقه آلیان فومن در دل جنگلهایی هیرکانی وجود دارد که فعالیتش کمک به توسعه روستا هست . حالا این دو روستا هشتادو پنج کیلو متر با هم فاصله دارند. گروه آن روستا را به واسطه تسهیلگرش که یکی از دوستانم می باشد دورا دور مشناختم و چندین سفر هم به آنچا داشتم ،بهارش بسیار زیباست و قطعه ای از بهشت است. قرار بود جمعه برنامه پاکسازی روستا داشته باشند و از گروه ما هم دعوت کردند که در برنامه شان شرکت کنیم، فاصله دو روستا بسیار دور و حدود هشتاد و پنج کیلیومتر بود اما درک مشترک از فعالیت مشترک که فاصله نمی شناسد بچه های گروه با هزینه شخصی خود به روستای آلیان آمدند و در این برنامه شرکت کردند. برنامه بسیار پر انرژی بود. حضور کودکان در این برنامه پر رنگ بود. اهیمت این برنامه ها این است که از هم آموختن در آن تمرین میشود کودکان از بزرگسالان یاد میگیرند و بزرگسالان از کودکان و این فرآییند تمرینی است که به مرور به بهبود او ضاع کمک میکند.. معمولاً این برنامه ها توسط خود مردم و گروه محلی طراحی و اجرا میشود و مردم نسبت به برنامه ای که طراحی و اجرا کرده اند احساس مالکیت دارند.

کمی کنار رودخاه نشستم و به جریان آب گوش دادم رودخانه های جوان تر پر شور ترند آوایشان از جنجره های تازه تر آب بر میخیزد چون تازه متولد شده اند و طبیعی است که اینچنین با شوق برقصند. اما همین رودخانه کمی پایین تر که برود و جویبارهایی به او بپیوندد بزرگتر بشود دیگر آن شور شوق قبل را ندارد، مثل سابق زلال نیست میدانی رودخانه وقتی بزگ بشود فقط آب و جویبار به او نمی پیوندد تیرگی ها و بوها و نا خالصی های دیگری هم درونش وارد میشود و بیشترش را هم ما آدمها درونش میریزیم و کاری میکنیم که بعضی از وردخانه ها تا به دریا نرسیده مفهوم رودخانگی خودش را از دست بدهد تبدیل بشود به یک آبراهی با انبوهی از جریانات نامطلوب که ما اسمش را گذاشته ایم فاضلاب...

بعد از برنامه جمع شدیم کنار یک مغازه و چای و شیرنی خوردیم. این پدر بزرگ و مادر بزرگ زنده دل را دیدم که عشقشان را با هم بودن داشتند به رخ ماهایی میکشیدند که در تلاش بودیم بفهمیم عشق چیست!

بعد از پایان برنامه یکی از دوستان را که اهل سقالکسار بود سوار کردیم وبه سمت این روستا حرکت کردیم روستای بسیار زیباییست که در جنوب رشت قرار گرفته سد خاکی طبیعی اش در میان جنگلهای هیرکانی جاذبه بسیار زیبایی به وجود آورده و انبوهی از مسافران از اقصی نقاط کشور به این روستا میآیند و یکی از روستاهای هدف گردشگری است. در وردی محوطه گردشگری دریاچه کیسوکی وجود دارد که از مسافران عوارض دریافت میکند و یک کیسه پلاستکی نیز به آن ها میدهد در صورتی که مسافر کیسه را پر زباله کرده و بازگرداند از عوارضی که پرداخت کرده مبلغی کسر خواهد شد. در دریاچه اکوی صدای خوردن تبر ر تنه درختان اطراف شنیده میشده، تسهیلگر روستا برایمان تعریف کرد که مسافرها برای روشن کرده آتش به جان درختان اطراف دریچه افتادند و این صداها همه حاصل بریدن درختان اطراف دریاچه برای استفاده به عنوان هیزم است. گروه ما نیز از تچربیات خودش و فعالیت هایش برایشان تعریف کرد که ما هم یک جنگلی درایم در آتش سوزی از بین رفت و تلاش کردیم با برگزاری برنامه های مختلف مثل درختکاری علاقه مردم را به جنگل بیشتر کنیم و خب همیشه باید به دنبال راهکارها باشیم برای حل مساله ها


در بازگشت به روستای کیسم رفتیم که جدیداً یک پارک روستایی در آن احداث شده ابزارهای ورزش و سرگرمی در یک محیط آرام خود نمایی میکرد و یک خانه بومی به صورت نمادین در کنار آن ساخته شده بود که جلوه خوبی داشت.
خوب است تمایزاتی بین پارک های شهری و روستایی وجود داشته باشد. امروز با بچه ها بسیار درباره مفاهیم توسعه روستایی صحبت کردیم به همین دلیل یک روز توسعه محور داشتیم.
رودخانه تبارم کرد
به وسعتت میرسم
چون رود به دریا
#رودخانه_تبار
زنی را می شناسم
که وقتی میخندد
از هر هر لبخندش صلح می دمد
زنی را میشناسم
که وقتی قهقه می زند
از هر قهقهاش
بیرحم ترین دیوارهای دنیا فرو میریزد
زنی را میشناسم
در یک لحظه عشق را ضرب در هزار می کند
در یک ثانیه صلح را ضرب در هزار میکند
مهربانی را ضرب در هزار میکند
نور را ضرب در هزار میکند
و میتواند با یک بوسه هوایی
از هر ستاره خورشید بسازد
او میتواند همه درختان یک جنگل را
تک به تک در یک ثانیه عاشق باشد
او میتواند با لبخند بهاریش
صلح بتابد
و در این روزهای سرد
چقدر جای لبخند گرم این زن
در کوچه های دنیا خالی است
درکوچه های دمشق
در کوچه های صنعا
در کوچه های عدن
و ممنوعه ترین کوچههای دنیا
ای ساکنان زمین!
ای عاشقان!
بیایید
دستان این زن را بگیریم
و از همه کوچههای دنیا بگذریم
در همه کوچه های دنیا گل بکاریم
در همه کوچه های دنیا طنین صلح سر دهیم
در همه کوچه های دنیا عشق را ضربدر هزاران کنیم
صلح را ضربدر هزاران کنیم
مهربانی را ضربدر هزارن کنیم
ای ساکنان شهر های دور
راه بگشاید
برای زنی که لبخند میزند
زنی با عینک دودی ویکتوریا
زنی که بوی صلح میدهد
زنی که عشق را ضربدر هزاران میکند
و زنده ترین زبان دنیا را خوب میفهمد
راه بگشاید بر این زن
که با هر لبخندش
بر کوچه های شهرتان
بذر صلح میفشاند
و آغوش آغوش بهارر..
#رودخانه_تبار
چشمانش را درشت کرد و خیره شد به چشمم و گفت: ویرسا مَنیم! (نمیتوانم بلند شوم)
نمیتوانم بلند شوم و بروم بیرون گفتم نمیدانی مگر بیرون زمستان شده! زمستان و سوز و سرمایش تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند... الان که موقع برون رفتن نیست، باید بهار بیاید هوا گرمتر شود، خورشید بتابد بعد طبیعت شروع کند به زنده تر شدن و به درمان زخمها آن وقت بر روی ایوان خانه بنشین و چای شیرین بخور و به آواز ترانه ها گوش بده زمستان نامرد است و سوزش رحم ندارد موضوع را اینقدر سخت نکن بروی بیرون که چه بشود بیرون چه خبر است... بعد ساکت شدم نتوانستم چیزی بگویم، میدانستم برای یک گیله مرد ویرسا منیم یعنی چی و وقتی یک گیل مرد نتواند به مزرعه اش برود چه غربت و اندوهی وجودش رافرا میگیرد میدانستم دردش دلتنگی های عمیق است...خانه اش آخرین خانه سنتی روستاست که هنوز چراغش روشن و پرچین هایش پا برجاش درش را سه تکه چوب افقی تشکیل میدهد و یک جایی هست که امواج مدرنیته و یا هر چیز دیگه یا هر کوفت دیگری که دارد سنت ها و خرده فرهنگ ها را در خود میبلعد به آن نرسیده وقتی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هایم فوت کردند و خانه ها شان دیوار شد اینجا آخرین جایی بود که دلتنگی هایم در آن کاهش میابد جزیره ای کوچک بود بین اقیانوسی بزرگ... بعد یا دهمه سالهایی افتادم که کنارش سپیدرود میدیدمش که مشغول چراندن گاوهایش بود برایم از خاطرات گذشته و دوست دخترهای سابق میگفت و برخورد شگفت انگیزش با اجنه بعد چنان شکل و شمایل جن ها را برایم توضیح میداد که انگار تصویر یکی از رفقایش را دارد برایم تشریح میکند من چند باری هم یواشکی از او در هنگام توضیح دادن فیلم گرفته بودم، آنقدر تعریف کردنش واقعی بود که به سختی میتوانستم بپذیرم جن وجود ندارد و او با یک جن واقعی روبرو نشده فقط قسمت عجیب داستان این بود که چطور یک موجود سم دار میتواند روی دو پاه تعادلش را حفظ کند...کلی سوال ازش پرسیده بودم و او با حیرت و شگفتی و با جدیتی مثال زدنی بدون اینکه شوخی کند همه جزییات واقعه برخورد با جن را برایم شرح داد و من یقین پیدا کردم که او همچنین ملاقاتی با از ما بهتران داشته است :)
هر روز صبح عادتش بود گاوها و گوساله هایش را بردارد و به کنار سپیدرود ببرد تا بچراندشان و بعد به شالیزارش بیاید با نظمی مثال زندنی مشغول کار شود وقتی از نظم در کار حرف میزنم دقتی این است که هر کاری که انجام میداد با دقت و نظم انجام میداد مرزهای شالیزارش با همه مرزهای شالیزاری که دیده بودم فرق داشت انگار شالیزارش را کسی از بالا با دقت و وسواس قالب ریزی کرده است. چکمه هایش همیشه زیر نور آفتاب برق میزد، راس ساعت مشخصی به مزرعه می آمد و راس ساعت شخصی به خانه میرفت وقت نهارش دقیق بود، تابستان ها راس ساعت هشت و نیم شب پشه بند را بر روی ایوان میزد و به خواب میرفت و صبح ها به محض اینکه خروس میخواند از جا برمیخواست و همراه با همسر مهربانش که خاله جان صدایش میکنیم مشغول رسیدگی به گاوها و مرغها میشدند و روزشان را آغاز میکردند...
من عاشق منششان هستم، عاشق سبک زندگیشان عاشق سادگی شان ... زندگی در این گوشه با گوشه های دیگر خیلی فرق دارد نه تجملی است و نه رقابت ها و نا حسادت ها و نه امواج های مزاحم دیگر... او و همسرش دهه ها کنار هم عاشقانه زیستند و عاشقانه زندگی کردند و روزهایشان بین شالیزار رودخانه و خانه گذشت او سالها همنشین طبیعت بود و خب امروز من درک میکنم چقدر برایش سخت است که نتواند بلند شود چقدر برایش سخت است که از شالیزارهایش دور باشد و چقدر برایش سخت است که کنار سپیدرد نرود امشب برایش فیلمهای بهار سپیدرود را پخش کردم از خاطراتم در جنگل ها گفتم و از مردمی که در ارتفاعات زندگی میکنند و آنجا جایی است که پلنگ، خرس، گرگ، شوکا و مرال دارد و آنقدر ارتفاع زیاد است که یک روز برای رسیدن به آنجا باید کوه پیمایی کرد، برایش گفتم که چطور شیر را تبدیل به پنیر میکنند چون نمی توانند نگهش دارند هر چه ارتفاع بیشتر میشود تخصص مردمانش در ساخت پنیر بیشتر است. برایش از حمله گرگ ها به دام ها گفتم که علتش را مردم در این میداندند که پلنگ ها شکار شدند و وقتی تعداد پلنگ ها کم شد تعداد گرگ ها بیشتر شد چون پلنگ ها قلمرو طلب هستند و هیچ گرگی جرعت ندارد وارد قلمر وسیع یک پلنگ شود... من گفتم و او با شگفتی با حرفهایم گوش داد..
میدانم خودش از نسلی است که طبیعت را خیلی بهتر از من و بیشتر از من میشناسد، و میدانم او از آخرین های یک نسل است نسل گیله مردان و گیله زنان سرزمینم نسلی متفاوت است تصور کنید یک زنجیره را با چند هزار حلقه که این حلقه ها همه به هم پیوسته هستند یک سر زنجیر را به قعر تاریخ این سرزمین پیوند دهید همان زمانی که گروه هایی از انسانها کنار هم شروع به ساختن سکونت گاهیی شدند که بعدها ده قریه و یا روستا نامیده شده آن زنجیر با همه پستی ها و بلندی ها درطول تاریخ حلقه ای در حلقه ای دیگر به هم پیوسته بود تا اینکه زمان ما رسید زمانی که انگار این زنجیره با انتهایش رسیده است.
حالا خب چرا من چنین احساسی دارم ؟
چون در خانه پدر بزرگها و مادر بزرگها زندگی کردم سنت ها را زیستم و فهمش کردم فهمیدم که در طول تاریخ با همه دگرگونی ها در هیچ دوره ای ما اینگونه از گذشته ها نگسسته بودیم، خانه های سنتی مان اینگونه ویران نشده بوده ، لباسهایمان اینگونه متحول نشده بود، زبانمان ، اداب و رسموممان اینگونه فراموش نشده بوده بعد از نسل گیله مردان و گیله زنان فزندانی متولد شدند که منششان خیلی با گذشته فرق میکرد...راستش دگرگونی اجتناب ناپذیر است اما گسستگی یک چیز دیگری است... نمی خواهم این تحول را قضاوت کنم این یک دلتنگی یک احساس شخصی است نسبت به آنچه که داشته ام و اکنون نیست... حق دارم دلتنگ باشم برای گذشته ای که در آن زیسته ام برای زنجیره ای از سنت ها و اصالت ها که درکش کردم و دلسوزی برای گسستنش...
خواستم کمی بیشتر حالش را بهتر کنم گوشی ام را برداشتم و با ایمو یک تماس تصویری برقرار کردم با همسایه مشترکمان در چولاب استاد پرویز فکر آزاد که البته ساکن رشت هستند کمی احوال پرسی و خوش و بش کردیم و آقا شعبان تصویری با استاد صحبت کردند به ایشان گفتم ببینید آقا شعبان جه میگویند، نمی دانند زمستان است باید بهار بشود تا آدم برود بیرون دلش باز شود باید گل های آلوچه شکوفه بزند و پرنده ها با عشق بخوانند و جریان عشق حال دل ما را هم بهتر کند و زخمها را ترمیم الان که بیرون رفتن حس حال خوبی ندارد، لحظه ای فکر کردم اینها را دارم خطاب به خودم میگویم مهندس و خانمشان فهیمه خانم با مهربانی با نا گفتگو کردند کمی لبخند به لبان آقاشعبان آمد و این لبخندش خیلی برایم ارزش داشت :)

زمستان دو سال پیش بود که داشتم میرفتم سپیدرود تا ببینم رودخانه زیر برف چه جلوه ای دارد که دیدم دارد درخت های میوه اش را میتکاند کمکش کردم و این عکس را هم همان روز ازش گرفته بودم

روزگاری که هنوز قهوه خانه مرحوم مشتی اکبر میران نشده بود پیرمردان گیله مرد بر روی نیمکت قهوه خانه مینشستند و چای میخوردند و گپ میزدند گاهی میخزیدم بینشان :)

و آقا شعبان هم گاهی به آنجا می آمد و چای را با لذت میخورد :) (نفر اول سمت راست)

و همراه خاله جان مهربان... سادگی و زیبایی...
پی نوشت ۱:من آنم که با زمانه نسازم، و زمانه با من /بوالحسن خرقانی
پی نوشت ۲:روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم/بایزید بسطامی
پی نوشت ۳: آنچه میجویی درجست وجوی توست!/مولانا جان

دیشب فیلم سینمایی جزیره شاتر را دیدم، فیلمی با پیچیدگی های فوق العاده، که مخاطب را با کلی پرسش به حال خودش رها میکند
تدی با بازی لئوناردو دیکاپریو به عنوان یک مارشال ایالتی واردیک جزیره میشود (جزیره ای که محل نگهداری بیماران خطرناک است) تا به همراه همکارش در روند تحقیقات پیرامون فرار یکی از بیماران خطرناک این جزیره قرار بگیرد..
همه چیز عادی پیش میرود تا اینکه اواسط فیلم متوجه میشویم که موضوع از آنچه فکرش را میکردیم پیچیده تر است. داستان حالا خود تدی است، مارشال ایالتی در کار نیست و همه چیز یک ازمایش است که از قبل برنامه ریزی شده. مهمترین سوالی که بیننده با آن مواجهه میشود این است که آیا تدی دیوانه است؟ از زاویه ای دیگر تدی متوجه میشود که این جزیره یک ازمایشگاه بزرگ است و که روش های غیر انسانی مانند شکنجه های قرون وسطی با بیماران رفتار میکنند.
اما آن چیزی که باعث اهمیت این فیلم برای من شد هزار تویی است که ذهن مخاطب را درونش می اندازد. به به صورت غیر مستقیم به ما میفهماند که حقیت همشه آن چیزی نیست که ما فکر میکنیم! مرز بین واقعیت و خیال باریک تر از آن چیزی است که می پنداریم، از هر زاویه ای جهان و حقایق هایش متفاوت دیده میشود به همین دلیل است که شما در این فیلم در تردید فرو میروید که کدام روایت ب حقیت نزدیک تر است. ما در ابتدای فیلم روایت را از زوایای دید تدی میبینم که یک مارشال ایالتی است اما در اوسط فیلم روایت ها از زاویه های دیگر دیده میشود و معماهای جدیدی به وجود می آید ما همراه تدی به زودی میفهمیم که کمسیربازی هایش یک موضوع نمایشی بوده و محوریت اصلی وقایع نه پیدا کردن بیمار فراری بلکه خود اوست ، همه افراد جزیره در یک نمایش از پیش تعیین شده قرار دارند. حتی تدی بعد ها میفهمد که کمسیر دستیارش هم یک دکتر روانپزشک است همان روانپزشکی که ناپدید شده. این فیلم برایتان پایانی ندارد باید بارها آن را تماشا کنید، شاید هیچ دو نفری از یک زاویه نمی توانند این فیلم را ببیند و حتی شاید بعد از چندن بار دیدنش زاویه های جدید تری در آن کشف کنید و نگاهتا به آن تغییر کند... پرادوکسهایی که این فیلم برای ذهن مخاطب به وجود میآورد شاید میخواهد به ما یاد آوری کند ذهن محدودیتهای جدی در شناخت دارد.
پیشنهاد میکنم این فیلم را ببینید
برخی از دیالوگهای فیلم:

تدی : میدونی ،اینجا منو به فکر فرو میبره.
چاک : چه فکری رییس؟
تدی : کدوم بدتره؟
زندگی کردن مثل یک هیولا ، یا مردن مثل یک مرد خوب
.....
یک جایی از این فیلم هم میگه :
شمعی که بیشتر روشنایی داشته باشه زودتر هم به پایان میرسه
...
تدی: از زمانی که تهمت دیوانگی بهت بزنن مهم نیست چیکار میکنی، چون هر کاری بکنی دیونگی به حساب میاد
....
مغز میتونه درد رو کنترل کنه. ترس رو کنترل میکنه، همچین خواب، همدلی و گرسنگی رو.
هر چیزی که به قلب، روح یا سیستم عصبی مربوط باشه، توسط مغز کنترل میشه. اگه تو بتونی اونو کنترلش کنی چی؟
....
"Remember us for we too have lived, loved and laughed"
"ما را به خاطر بیاور برای اینکه زندگی کردیم،عشق ورزیده ایم و خندیده ایم"
.....


و او (نخستین انسانی که درختی را در آغوش گرفت) همان انسانی بود که نُخستین بار وارد جَنگل شُد، هَمان انسانی بود کِه چون درَخت ایستاد، همان اِنسانی که نخستین بار ایستاد و نُخستین بار خطا کرد... و ریشه.ها هرگز فراموش نمیکنند نخستین انسانی را که ایستاد... و آن صبح مه آلود بود مهِ در آگاهی جنگل را به آغوش میکشید
و طَبیعت در ابتدای تکامل با احتیاط میرویید
و چون بنفشه رویید
دخترکی نبود بنفشه بچیند
و میلیونها سال
بَنفشهها بَرای نَچیده شُدن روُییدند
و دَرختان برای نبریده شدن
آن روُز آهوان انسان را دیدند
که راست ایستاد
و شیران از بیم ایستادن او غریدند
و پلنگان از او گریختند
و روُبههان موزیانه بر تنهاییش در آن جَنگل نگریستند
و بُلبلان آن صُبحگاه برایش
همچوُن میلیونها سال بعد آواز خواندن
و از آن روز درختان نام انسان را بر دَفتر خاطراتِ بَرگهایشان اَفزودند
با جوُهر قرمز رنگ
هر پاییز نامش را تکرار کردند
و او در طبیعت خطا کار ترین بود....
همه خاطراتِ چَند میلیون ساله یک جَنگل
با خط خوش
بر روی برگهای درختانش نوشته شده
و درختان هر پاییز مینویسند زیر باران خاطراتی را
که نخستینها را به خاطر میآورد...
نخُستین گامها
نُخستین آغازها
نُخستین پرواز ها
و بَرگها هر پاییز رنگین میشوند
از مرور خاطرات چند میلیون سالهِ یک جنگل
که بر چَهره هاشان نوشته شده
و ریشه ها به یاد می آورد نخستین انسان را
که چون درخت ایستاد
نُخستین انسانی را که خَطا کرد
نُخستین انسانی را که نوازش کرد
نُخستین انسانی را که بُوسید
نُخستین انسانی را که درختی را در آغوش گرفت
به درختی عشق ورزید
و در سطری دگر..
نُخستین انسانی که تبر برداشت
نخستین انسانی که آتش بر افروخت
نُخستین انسانی که شلیک کرد
نُخستین انسانی که جنگیید
نُخستین انسانی که درید
و در سطری دگر...
نُخستین انسانی که به آینده اندیشید
نُخستین انسانی که صُلح کرد
نُخستین انسانی که درخت کاشت
نُخستین انسانی که عاشق درختها شد
و نام او به رنگ سبز نوشته بود بر برگی طلایی ...
و من به امتداد نخستین انسانی میاندیشم که درخت کاشت...
و عاشقانه دوست میداشت...
و شاید او در عشق ب طبیعت نخُستن بود...
#رودخانه_تبار
پی نوشت 1: عکس را استاد و همکار مهربانم دکتر سعید نوری نشاط در آبشار زیبای آلوبن در دل جنگلهای هیرکانی گرفت، آن روز بعد از چندین ساعت پیاده روی به این بهشت بی نظیر رسیدم
پی نوشت 2: ابنجایی که در عکس ایستادهام ابتدای یک رودخانه است...در پایین دست این جویبار تبدیل به رودخانه فریرود میشود و سپس در نزدیکی امامزداه هاشم به زیلکی رود پیوسته و به سپیدرود میریزد
پی نوشت ۳ :
نزديك٣ميلياردو٨٠٠مليون سال پيش در سياره زمين مولگولهاى معينى با هم تلفيق شدند و تركيبات عظيم و پيچيده اى رابوجود آوردند كه موجودات زنده(organisms)نام گرفتند،سرگذشت اين موجودات زيست شناسى خوانده شد/ کتاب انسان خردمند
پی نوشت ۴:
ذهن هنگامی که چیزی ناخوشایند را تجربه میکند، خواهان خلاصی از آزردگی میشود؛ هنگامی که چیزی خوشایند را تجربه میکند، خواهان آنست که خشنودیاش پایدار بماند و شدت یاید. از این رو ذهن همواره ناخشنود و بیقرار است./همون کتاب انسان خردمند
پی نوشت۵:
این اوج مصیبت انسان عصر ماست؛ له کردن آنهایی که نمیفهمیمشان ...
فهم خود را اوج فهم جهان دانستن./فردا شکل امروز نیست/نادر ابراهیمی
قبل از بهار بیدار شدن مرگ است
برای گلهایی که بهار شکوفه میدهند
میدانی تاوان بیداری در زمستان چیست؟
یخ بستن...پژمردن...یا مردن!
بادهای گرم زمستان
فریب میدهند گلهارا
و زمانی که غنچههاشان باز میشود
آنها را مُفت به سوز زمستان میفروشند
به شلاق های باد سرد
به دانه های سرد برف
به بلورهای تیز یخ !
آری
این است تاوان بیداری در زمستان
ای شقایق های کوهستان
ای بنفشههای کنار جاده
ای یاسهایی که عطرتان از خاطرم نمیرود
بخوابید تا بهار
زمستان؛ بیدار شدن٬ غنچه دادن٬ شکفتن
تاوانش پژمردن است
#رودخانه_تبا
پی نوشت ۱: پی نوشت ندارد !