|
وبلاگ شخصی
|



امروز در سیستم چند عکس از خانه پدربزرگ مادریم دیدم ، خانه ای که بخش عمده ای از کودکی و نوجوانی را در آن گذراندم، آن زمان ها ترجیح میدادم بیشتر خانه پدربزرگ باشم تا خانه خودمان، مدرسه طبیعتی بود این خانه برای من، و حالا که به آن زمان فکر میکنم میفهمم چقدر خوشبخت بودم که بخش عمده ای از زندگی ام آنجا گذشت و من این فرصت را داشتم که زندگی سنتی گیلانی را تجربه کنم و بزییم، دور تا دور ایوان این خانه بدو بدو کنم ، صدای سطلی را که به چاه می افتد بشنوم ، در گرمای مطبوع بخاری هیزیمی زیر لحاف بخوابم و صبح ها از پشت پنجره برف را ببینم که همه جا را سپیدپوش کرده، ظهر تابستان به خش خش های رادیوی پدربزرگ گوش بدهم ، و صبح های مه آلود از پله اش پایین بیاییم و در مه گم بشوم ، روز های بارانی بر روی ایوان بنشینم و به سمفونی وارش دل بسپارم...
زندگی در این خانه به تمام معنا جریان داشت ، همواره اهالی خانه سخت درگیر کار بودند و پدر بزرگ و مادربزرگ صبح زود بیدار میشدند چای دم میکردند ، صبحانه آماده میکردند و من هم برای مدرسه بیدار میشدم و همراه با آنها صبحانه میخوردم و بعد به مزرعه و یا باغ میرفتند.
ظهر ها و بعد شام سفره طویلی بر روی ایوان انداخته میشد و همه اهل خانه و خاله ها و داییها و بچه ها دور تا دور سفره مینشستند و در کنار هم غذا میخوردند و این خانه پر از خاطرههای تکرار ناپذیری شد که الان که یادش می افتم حسابی دلتنگشان میشوم،
خدا رحمت کند پدربزرگها و مادربزرگهایم را که با مهربانیشان لحظات زیبا و خاطره انگیزی برایم ساختند، طوری که هرگز یادشان در ذهنم کهنه نمیشود و همواره به یادشان هستم و بر این باورم آنها از نسلی بودند که هرگز تکرار نخواهند شد ، آخرین های گیله مردها و گیله زنان سنتی که پس از آنها نسلی به وجود آمدند که اصلأ مانند نسل پدرانشان نیستند و ما شاهد یک گسست بین آن نسلها و نسل جدید هستیم ... آنها آخرین های حلقههای یک زنجیری بودند که یک سرش به ته و توی تاریخ چند چند صد ساله این سرزمین میرسید...و من چه خوش شانس بودم که با آخرینهای این حلقه زیستم
پینوشت ۱: این خانه در حال حاضر به این شکل وجود ندارد و به دو خانه مجازا و البته دو اقامتگاه بومگردی تبدیل و مرمت شده(خانه پدربزرگ و اقامتگاه سفیدرود)
پی نوشت ۲: اون دیوار وسطی قبلا وجود نداشت ، بعدها ساخته شد

وقتی داخل جنگل جویبارها را میدیدم که پایین میآیند ، آنجا رودخانه ای کوچک پدید میآورند و بعد کمی پایین تر شاخه های رودخانه های کوچک یکی میشوند و به سپیدرود رود میریزند و بعد وقتی به آنجا که سپیدرود به دریا متصل میشود رفتم و سعی کردم کل داستان زندگی رود را درک کنم ، متوجه شدم یک رود از دریا جدا نیست...از دریا دور نیست رود به دریا متصل است در تمامیت خود به دریا نزدیک است، اما ما آدمها اگر سر یک شاخه رود بایستیم بسیار از دریا دور خواهیم بود (چون به دریا متصل نیستیم) در حالی که رود در همه وجودش صدای دریا را خواهد شنید...
گاهی در زندگی ما آدمها هم رابطه رود و دریایی وجود دارد، دورهایی که به ما خیلی نزدیکند و ما علی رغم دوری صدایشان را میشنویم و حضورشان را در نزدیکی خود احساس میکنم.
از اینکه کرونا باعث دوریها شده نباید رنجید، چه بسا که نزدیک شدن به هم در این شرایط فاجعه بار به قیمت جان عزیزان و نزدیکان تمام خواهد شد. کم کم باید یاد بگیریم و تمرین کنیم از دور نزدیک هم باشیم.
پی نوشت ۱: دورِ دور مرو که مهجور گردی و نزدیکِ نزدیک میا که رنجور گردی!
تذکره الاولیا/ ابراهیم ادهم
پی نوشت ۲: بنگر که تو دور نزدیکی و یا نزدیک دوری! / از مقالات شمس
پی نوشت ۳: انتظار که چیز بدی نیست/ روزنه ی امیدی است در نا امیدی مطلق/ من انتظار را از خبر بد، بیشتر دوست دارم!/ عباس معروفی

من عادت دارم که (اگر امکانش باشد) هر روز سری به رودخانه بزنم، دیدار با رودخانه هرگز برایم تکراری نمیشود، چون آبها دایماً میآیند و میروند و رودخانه هر ثانیه تولدی نو را در خود تجربه میکند هر لحظه اش متفاوت از لحظه ای دیگر است، هر لحظه میشود چیزهای جدیدی از او آموخت و درونش کشف کرد ، مثلا امروز کشف کردم او میگذرد و میرود و هیچ اهمیتی به گذشته نمی دهد، رودخانه رهاست و آزاد و خب من فکر میکنم رهایی و آزادی خوب چیزی است که در طبیعت نیز جریان دارد ، تازگی ها کشف کردم که آدم هرچه ذهنش آزاد تر باشد، هرچه رها کند ، هرچه بگذرد ، هرچه ساده بگیرد هرچه درگیر بندها نشود و هرچه بعضی مسأله های غیر ضروری را جدی نگیرد احساس آرامش بیشتری میکند، گاهی باورم نمیشود این رودخانه آرامی که دارد از میگذرد همان رودخانهای است که در بهار طغیانش درختان زیادی را از جا کنده بود ، طغیانش نازلال و گل آلودش کرده بود... آری همان رودخانه بود که گذشت و آرام شد و گل هایش ته نشین... رودخانه میگذرد، رودخانه زندگی کردن را خوب بلد است و خوب میداند که باید روزها را هر طور شد گذراند و به فصل های جدید رسید و طغیانهایی دیگر و زلالی دیگر و آرامشی دیگر...



شکر گذار اینم که در خانواده ای مهربان زندگی میکنم که همیشه پشتیبان من بودند. همیشه سعی کردند خوشحالم کنند و همیشه در بحرانها کنارم بودند
شب هشتم ابان توسط خانواده عزیزم سورپرایز شدم، شب بسیار خاطره انگیزی بود و خیلی خوشحال شدم. زندگی یعنی همین لحظه های خوب🙂
آرزو کردم در ادامه روزهای زندگیم در جامعه ای سعادتمند تر و کمتر دردمند زندگی کنم، کمتر شاهد درد ها رنج هاو فشارها بر مردم عزیزم باشم. و یک زندگی ساده و عادی داشته باشم بدون اینکه به کسی اسیب بزنم و یا موجب رنجش کسی بشم ، ارزوی امسالم واقعاً در یک کنج دنیا زندگی کردنه ، به دور از هیاهو و حتی دیده شدن ، این نوع زندگی رو دوست دارم و بهش علاقمند شدم 🙂