|
وبلاگ شخصی
|
با خودم نشستم جمع بندی کردم دیدم که اصلاً از اوضاع راضی نیستم، چند سالی است که از اوضاع راضی نستم و همین موضوع باعث میشود احساس شادی نکنم، نتوانم از ته دل بخندم و از ته دل شاد باشم شاید این عوارض بزرگ شدن باشد، شاید عوارض خواستن ها و خواستن هایی که به نتوانستن ها منتهی میشود. آرامانهایی دارم که خیلی برایم مهم هستند اما اخیراً کشف کردم که رسیدن به آنها هم دلم را شاد نمیکند چون گاهی خیلی دور دست تر از من هستند! شاید دلم یک رویایی جدید میخواهد و شاید رسیدن به رویاهایی که قبلاً داشت، خب من گاهی به حرف دلم گوش ندادم (گاهی همه ما در زندگی به حرف دلمان گوش نمی دهیم و هستی یک جایی گوشمان را میگیرد) نمیدانم این دلهره چیست که گاهی مرا در برمیگرید و قلبم را میفشارد، نمی دانم چرا پاییز که میشود سخت دلتنگ میشوم، نمی دانم چرا گاهی زیاد سکوت میکنم و از سکوت حوصله خودم هم سر میرود. اما هنوز زنده ام هنوز نفس میکشم و هنوز تلاش میکنم و برای آن رسالتی را که بر عهده دارم تا توان دارم تلاش خواهم کرد.
بعضی از آدمها را خیلی دوست دارم ، همانهایی که حرف دل آدم را خوب میفهمند، همانهایی برای رود اشک درون چشمشان جمع مشود، همانهایی که از صبح تا شب برای هدف انسانی و جهانی که دارند میدوند، همانهایی که میشود دستشان را گرفت و رفت در یک شهر شهر را گشت و یک قهوه خانه پیدا کرد و ساعتها نشست قهون نوشید درباره مهمترین مساله های دنیا صحیت کرد و خندید و خندید و خندید و با این خنده ها یک دنیا انرژی برای زیستن گرفت و همه دلهره ها را از دل رهان و همه نا امید ها را امید کرد در دنیا برای انسان لذت دارد که درک شود، حرفش درک شود، اهداف و آرمانش درک شود و و اینها باعث میشود که بعضی کافه های شهر قهوه هایشان خیلی خوش طعم بشود، بعضی کوچه های شهر دوست داشتنی تر بشوند.