زمرد سفیدرود | فروردین ۱۳۹۱
وبلاگ شخصی
 
اینو تو کتاب مکتوب خوندم خیلی زیباست گذاشتم شما هم بخونین:
 
عطیه برتر

اگر من قادر باشم به زبان تمام انسانها و فرشتگان سخن بگویم ، اما عشق نداشته باشم ، همانند

تکه برنزی خواهم بود که فقط به صدا در آمده ویا ناقوس کوچکی که مهار شده باشد . واگر من دارای

عطیه پیامبری بوده وبا تمامی اسرار و علوم موجود آشنا باشم و آنچنان ایمانی داشته باشم که در

شرف جابه جا کردن کوهها باشم ، اما عشق نداشته باشم ، هیچ چیز نخواهم بود.و اگر من تمام

اموالم را میان فقرا ونیازمندان تقسیم کرده و جسمم را هم تقدیم کرده تا در آتش بسوزانند و عشق

نداشته باشم ، هیچ کدام از اینها به کار من نخوهد آمد و سودمند نخواهد بود .

عشق صبور و مهربان می باشد .

عشق در رشک ها و حسدها نمی سوزد .

به خود نبالیده و مغرور نمی شود .

راهنمایی های نا مناسب وغلط نکرده و در پی منافعش نمی باشد .

عصبانی و خشمگین نشده

با بی عدالتی ها احساس خوشحالی نمی کند .

اما با حقیقت شادمان می شود .

به خاطر همه رنج می کشد به همه چیز باور دارد از او همه چیز را می توان انتظار داشت ، همه چیز

را تحمل می کند .

عشق هرگز به پایان نمی رسد .

پیشگویی ها و پیامبریها ناپدید گردیدند ، زبان ها نیز به فراموشی سپرده شدند ، علوم و دانشها هم

قدیمی شده و منسوخ گردیدند .

برای آنکه بخشی را شناخته و بخشی را پیشگویی می کنیم .

بنابر این وقتی آن چیزی که کامل است را می بینیم

آن چیزی که به ناقص بوده و به صورت بخشی می باشد از بین خواهد رفت .

وقتی که من یک کودک خردسال بودم همانند کودکان گفته و احساسات کودکانه داشتم .

هنگامی که تبدیل به یک مرد بالغ شدم ، از چیزهای مربوط به کودکان دست کشیدم .

اکنون به شکل نامفهوم و نامشخصی در آینه نگاه کرده و چهره هارا یکی یکی خواهیم دید

و خواهیم دانست که چگونه شناخته شده هستیم .

پس اکنون این ایمان ، امید و عشق هستند

که باقی می مانند .

واز میان این سه چیز عشق از همه آنها بزرگتر است .

پائولو - خطاب به اهالی شهر کورینتیو

و پدرو می گوید :

بالاتر از همه چیز عشق قرار دارد واین عشق است که گناهان بسیار را می پوشاند .

و مسیح می گوید:

عشق ورزیدن به خداوند درباره ی تمام چیزها . این همان عشق است .

و ژائو از این هم فراتر می رود :

(( خداوند عشق است ))

پ . ن :فکر می کنی فهمیدی چی نوشتم ، اما این طور نیست ، پس دوباره بخون . وهر بار به این

خط میرسی و باید دوباره بخونی .چون عشق ورزیدنیه نه فهمیدنی . عشق عطیه برتر هر انسان

و دلیل آفرینش اوست . پس به هر چیزی که در اطرافمان هست عشق بورزیم

 

در اعماق تمام چیزهای افریده شده عشق به عنوان عطیه برتر حضور دارد برای اینکه عشق باقی میماند در حالی که همه چیز به پایان میرسد

بدترین سرنوشتی که انسان میتواند داشته باشد  زندگی در  انزوا وتنهاییست بدون اینکه عشق بورزد یا مورد محبت دیگران قرار گیرد

کسی که عشق نورزیده و مورد عشق ورزیدن قرار نگیرد  نفرین شده و محکوم است  و کسی که با عشق شادمان میگردد در خداوند شادمان است برای انکه خداوند عشق است

+ تاریخ | سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ساعت | ۶ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

+-پریروز بابا یه بسته بهم داد که روش نوشته بود سم ازبین بردن حلزون  بهم گفت اینو ببر کنار سفیدرود و دور باغ لوبیا بریز وقتی بسته رو گرفتم دلم اشوب شد خلاصه دستوری بود که باید انجامش میدادم چرا که حلزون  تمام محصول باغو که لوبیاست میخورد

تو راه  به این فکر میکردم که حلزون چندین میلیون سال قبل ا ز انسان زندگی میکرده حالا ما باید به عنوان افت اونا رو بکشیم حس بدی بود من اصولان با کشتار هر  جانداری مخالفم یاد این جمله چخوف تو داستان ساز روچیلید افتادم که گفته بود هر حشره کوچکی به  زندگی خودش علاقه منده

با دوچرخه داشتم به سمت باغ میرفتم حس خلبانی رو داشتم که قراره صدها جاندار زنده رو با انداختن بمب های خوشه ای  نابودکنه...هه...بابا میگفت معلوم نیست سرو کله این همه حلزون از کجا پیدا شده...من بهش گفتم اگه حلزون زبون داشت این سوال رو میکرد که سرکله این همه  ادم از کجا پیدا شده همینطور میرفتم که  متوجه شدم سفیدرود طغیان کرده و باغمونو اب گرفته!!!

-+این روزها دستم زگیل زده چون دسته بیلو از اندونزی  وارد میکنن این دسته ها سفته  دستمونو داغون میکنه !!

امروز تو باغ شخم میزدم دیروز هم پرچین میکردم پریروز درخت میکاشتم  و همچنین پیش بینی میکنم تی روزهای اینده تا کمر در گل ولای شالیزار فرو برم و... !!

-++میگن عشق و دوست داشتن تنها زبون بین المللیه که  مترجم نمیخواد من تی سالهای گذشته اینو خیلی عمیق درک کردم و فهمیدم ادمها در هر سرزمینی که باشن این زبون رو درک میکنن حالا چرا اینو  مینویسم دلیلش  چند تو ریست چینی بودند که هفته پیش  باهاشون روبرو شدم  این رابطه قلبی  یک لحظه زبانها و مرزها رو برداشت و انسانهایی با فرهنگ متفاوت رو به هم پیوند داد البته منظورم دوستیه.

+ تاریخ | سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ساعت | ۵ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

من هر روز عادت کردم صبح ها لباس ورزشی به تن کنم و از خانه تا سفیدرود ورزش کنم این مسیری که من انتخاب کردم از تپه ها شالیزارها باغ ها تمشکزارها عبور میکنه بعد وقتی به کنار سفیدرود میرسم کنار اب میشینم ومشغول مراقبه میشم نه ماهیگیری هست نه گاو چرانی و یا شکارچیی کیلومتر ها طبیعت بکر کیلومتر ها چمنزار هزاران هزار گل  و صدها بلبل و نسیمی که گونه هایم را نوازش میدهد

حالا تو هستی و سراسر عشق ،عشقی که در طبیعت غوغا میکند عشقی که هزاران هزار بنفشه میکارد هزاران هزار میخک زرد ..و این عشق در دلت  جوشش به پا میکند و این ائین طبیعت است ائین بهار...حالا چاره ای نداری جز اینکه  با ترانه سرایان بهار همنوا شوی با اواز عاشقانه پرندگان، چاره ای نداری جز اینکه درهای قفس را که دلت در ان حبس بود باز کنی و ان را مانند کبوتری سفید در دست بگیری و پروازش دهی اینجاست که از رهایی دلت احساس رهایی میکنی بگذار دلت هرچه حرفهای عاشقانه یاد گرفت را زمزمه کند بگذار با ترانه سرایان بهار هم اواز شود ازاد بگذارش ..

بهار نوازش است!!

نسیم ،شبنم،باد نوازش میکنند گلهارا،شاخه هارا حتی سخت ترین سنگهارا ببین بهار بادستانش چه نوازشی میکند وبا هر دمیدنی هزارن غنچه را گل میکند هزارن شاخه مرده را زنده میکند هزاران ترانه عاشقانه  نا سروده را در سینه چلچله های عاشق زمزمه میکند اری بهار نوازش است  نوازشی که سر انجام برگونه های طبیعت بوسه میزند

+-پی نوشت: این متنو ساعت سه شب سینزده بدردر دفترچه یادداشت نوشتم شبی که منتظر بودم پرنده دلم که از قفس رهایش کرده بودم برگرده تو قفسش تا من راحت بگیرم بخوابم!!

+-پی نوشت:اخ دلم گرفته!!این روزها دلم برای تنهایی خودم میسوزه نه اینکه تنهام نه بلکه این تنهایی انتظاره انتظاره انتظار....

-+دوستان ویندوزم پرید فعلاْ شما هم انتظار منو بکشین!!

++-این کره که به ابزارها اضافه شده تنها با یک کلیک روی تصویر میتونین زومش کنین بچرخونینش نقطه قرمز مکان کاربرامو در جهان نشون میده!!

+ تاریخ | سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت | ۱۲ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 عجب سالی بود

سال

!۹۰

روزی دوستی به من گفت:تو با این مطالعات با این کتابهایی که در کتابخانه داری و این چزهایی که مینویسی و اسمشان را رمانهای ناتمام گذاشته ای چرا باز هم  مثل یک بی سواد میروی کارگری میکنی و هرگز هم  کسی باور نمیکند که تویی که این لباس کار را میپوشی و بیل به دست میگیری درون مزارع کار میکنی و تا زانو در گل ولای می افتی  بعد از کار بیایی خانه و  فلان کتاب را مطالعه کنی یا قلم به دست بگیری وبنویسی راستش من ان روز خیلی فکر کردم که چرا دوستم چنین سوالی کرده کاش دوست من می دانست که اگر کار درست حسابی پیدا میشد خب من مجبور نبودم بروم این کارها  را بکنم تازه هیچ کس نمیتواند جلوی کسی را بگیرد که بعد از کندن چاله ای چهار متری برای چاه کابل ارت(برق) در مدرسه  تیز هوشان پروفسور فضل الله رضا( رشت) بیاید خانه و اثار چخوف را مطالعه کند

بااین سوال دوستم اول نا خدا گاه به یاد فیلم میلیونر زاغه نشین افتادم و همچنین یک نقل قول از جرج برنارد شاو یک روز یک جوان نویسنده ای از جرج برنارد شاو پرسیده بود شما برای چه مینویسید: جرج برنارد شاو هم در جوابش گفته بود برای لقمه ای نان!!  خواستم به دوست عزیزم بگویم که من هم برای لقمه ای نان  کار میکنم طبیعتاً پاسخ درستی هم بود چرا که خواندن و نوشتن نه تنها  امروز شکم انسان را سیر نمیکند بلکه جیب انسان را هم خالی میکند اگرچه مغزش را پرکند حالا اگر این کارها را نمیکردم پس باید بیکار مینشستم و هیچ پوچ دست روی دست میگذاشتم وفقط میخوردم میخوابیدم و کتاب میخواندم مثل همین روزها که میخورم و میخوابم وکتاب میخوانم!!

مهم ترین تجربه امسال کار در مزرعه در فصل بهار بود قرار بود من به تنهایی یک هزار متر مزرعه  برنج  به( شراکت)بکارم که بعد از حمع و تفریق  های فراوان به این نتیجه رسیدم  که هیچ منفعت مالیی ندارد اول اینکه زن ندارم که برایم نشا کاری کند !!دوم اینکه اصلاً تجربه ای در این زمینه ندارم!!بعداز انصراف روزهایی که کاری پیدا نمیکردم با پدرم در مزرعه کار میکردم فصل نشا از زانو تا نوک سر گلی و خیس بودم پابرهنه میرفتم مزرعه و در کل به نحوی روزم را شب میکردم و اسم چنین زمان از دست رفته را هم میگذاشتم (زندگی) وقتی نشا تمام شد به باغ لوبیا میرفتم و انجا هم لوبیا میچیدم و اواز میخواندم !و تارسیدن برنجها هم وقتم  را به گونه ای گذراندم البته در این بین چند بارجسته و گریخته کار بنایی هم داشتم حتی کارگری وسفری هم به روستاهای مختلف و اشنایی با مردمانی دیگر ونشستن روی صفره هایی متفاوت تر وخوردن غذا هایی جدید تر به یاد می اورم در یکی از محله هایی خیلی دور وقدیمی در یکی از خانه های گلی چند روزی با دوستان انجا مهمان بودیم جالب اینجاست که در ان محله برخلاف محله ما چای به عمل می امد وسراسر محله پراز باغ چای بود روز اول وقتی برای خوردن نهار  کنار صفره نشستیم با اینگه غذا را برایم کشیده بودند هم زمان هم برای خودشان چای ریختند وهم برای ما بعد از خوردن چای و گپ زدن شروع به خوردن غذا کردیم پس از غذا نیز دوباره چایی ریختند و خوردیم این موضوع چند روز پیاپی ادامه داشت و این سبک غذا خوردن برایم خیلی جالب بود من در این سال مردمم را بیشتر شناختم و فرهنگ نابشان را بیشتر ستودم چون همواره کنارشان بودم در مزرعه ،در باغ، کنار رودخانه، بر روی ایوان های بلند خانه شان، بر روی صفره های رنگارنگشان کنار مزرعه نشستم و تخم ماهی شور(اشپل) وسبزی کوکو وپنیر را با کته محلی مزه مزه کردم با انها در مزرعه تا زانو درگل و لای فرو رفتم و زیر شدید ترین باران برنج بریدم و زیر شدید ترین و دم دار ترین افتاب ظهر تابستان برنجها را جمع کردم  و زیر همین افتاب وسط مزارع در حالی که  دو بسته برنج را به دوش کشیده بودم بی هوش شدم وچشمم سیاهی رفت!!

 خب من اینجا هستم و حالا دارم مینویسم و امسال نیز پا برهنه میکنم به مزرعه میروم به باغ میروم و کنار مرزها می نشینم و اگر کسی خواست بیاید اینها را تجربه کند من از ان استقبال میکنم !!

البته در کنار تمام اینها بایدسفر با دوچرخه به مقصد سیاهکل و کوهای دیلمان را هم اضافه کنم این سفر کاملاً اتفاقی بود و اصلاًاز قبل نمی دانستم به کجا میرسم فقط جلو میرفتم و درکنار طبیعت بکر مردمان خون گرم هوای دلپذیر باغهای چای که من عاشق انها هستم با گذشتن از بیش از بیست محله و روستا به سیاهکل رسیدم و از انجا به سمت کو های دیلمان حرکت کردم در مسیر به هر محله ای  که میرسیدم در قهوه خانه مینشستم و با پیرمردان گیله مردش گپ میزدم و هرچه به کوه نزدیک تر میشدم مزه چایی که میخوردم متفاوت تر میشد  در مسیر فهمیدم که محلات هریک به نحوی فرهنگ و زیبایی ها و هویت خاص خودش را دارد بعد از برگشت دوستان و اشنایان گفتند که چطور چنین ریسکی کردی و به این سفر رفتی اگر در ان دور دور ها لاستیک دوچرخه ات میترکید مخواستی چه کار کنی ؟  من حتی در دورترین نقطه از خانه حتی اندکی هم احساس دوری نکردم چون همواره با مردمی خونگرم و مهمان نواز روبرو بودم من عمیقاً اطمینان داشتم که نه گم میشوم نه دور چون خانه من این سررزمین است و خانواده من مردمانش پس امکان ندارد کسی در خانه خود گم شود !!

سال نود روزهای تلخی هم داشت که بدترین درد جسمی را نیز تجربه کردم یک ماه بستری شدم و نه میتوانستم بنویسم نه راه بروم نه کتاب بخوانم و یا لحظه ای بخوابم تمام روز و شبم شده بود درد کشیدن وفریاد زدن باور کردنی نبود گاهی احساس میکردم دستان و پاهایم در حال سوختن است و انهارا درون اب سرد میگذاشتم و گاهی برعکس احساس میکردم دستان و پا هایم منجمد شده است و در اب گرم میگذاشتم اصلاً هم درمانها در اینجا نتیجه ای نداشت تا اینکه به تهران رفتم و از درد خلاص شدم

سال نودسالی بود سرتاسر اتفاقات مهم اما این سال رو دوست دارم چرا که این سال بیشترتجربه های تلخ و شیرین داشتم  به همون اندازه که شیرینی داشت تلخی هم  داشت و فهمیدم انسان با چشیدن تلخی ،شیرینی رو بیشتر احساس میکنه حتی بیشتر از انچیزی که هست  و تجربه سختی ها همانقدر که نابود میکنه همونقدر هم میسازه چیزی متفاوت تر از چیزی که بودمیسازه، یاد گرفتم بیشتر درک کردن و علم اموختن همیشه در انحصاردانشگاه و اکادامی ها نیست بلکه اولین و بزرگ ترین منبع شناخت و اولین و بزرگ ترین استاد انسان طبیعته همون طبیعتی که کیمیاگران و فلاسفه بسیاری را در خود پرورانده است پس باید برای تجربه بیشتر  به قلب طبیعت رفت دید شنید حس کرد...به قول تمثیلی قدیمی انچه به من بگویی فراموش میکنم و انچه به من یاد دهی به یاد نمی اورم اما انچه به من نشان دهی همیشه به خاطر میسپارم

-در کنار اینها فعالیت های و سفرهایی دیگری هم داشتم که در حوصله این بحث نمیگنجید....

+پی نوشن عکس بالا من هستم کنار مزرعه خودمان بهار سال نود

 +عجب سالی بود سال۹۰!

+-این روزها کم کم لغت ها و واژه ها داره یادم میره اگه جمله ای رو اشتباه نوشتم تذکر بدین!!


برچسب‌ها:
عجب سالی بود سال90
+ تاریخ | دوشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۱ساعت | ۴ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

این روزهای بهاری این دید بازدید ها عیدی گرفتنها عیدی دادن ها روبوسی ها تجدید پیمان کردن با دوستها و حتی اشنایی با دوستان جدید همه وهمه نشان دهنده تمدن وفرهنگ زیبای مردم میهن عزیز ما ایرانه و باید قدر این روزها رو دونست و نهایت استفاده رو از این سینزده روز کرد باید بیشتر دوست داشت بیشتر دل رو به روی روزهای نو بازکرد باید دردرون هم بهاری شد سبز شد بایدیک سال دیگه صبر کنیم تا دوباره نوروزی بیاد وما رو خوشحال کنه  در این ایام  نباید فقط به فکر شادی خودمون باشیم باید کمی هم شادی رو با دیگرانی که به محبتمون  نیاز دارند تقسیمش کنیم بیشتر دوست داشته باشیم بیشتر شادی کنیم بیشتر ترانه زمزمه کنیم بیشتر بخندیم بیشتر بهاری بیشیم....

 

+--این روزها انگار دلم داره جوانه میزنه!

 

+---و سر انجام بهار امد

تا به من بگوید من امدم

حالا وقت سر سبزیست ای رفیق زمستان

ای برادر ابرها

ای که باران هم خاکستری بودنت را نشوست

حالا من امدم عزیز من سبز شو...

حتی فکرش هم نمیکردم در دل زمستان  بهار بیاید

او امد و من سبز شدم

من شکوفه کردم

و دل خاکستری من دوباره تپیدن گرفت

 و درونش چشمه ها جوشید

گلها روید

و پرندها پرید!!

در دلم نرگسهای مرده زمستان بانسیمی زنده شدند

در دلم پرندهای یخ زده با غزلی که سرودم پرواز کردند

با غزلی که خواندم عاشق هم شدند

از قفس های دل بیرون پریدند و رفتند

چشمهای من پشت سرشان اشک ریخت

یادم باشد بهارهم رفتنیست

کمی بیشتر دلم را بهاری  کنم

ای نسیمی  که بهار را اوردی

بیا در قلبم خانه کن

تا زمستان

بوزد در دلم نسیمی از بهار

کاش دلم برای همه نرگسهای زمستان جا داشت

تا برای همه شان نسیمی از بهار داشته باشم

این بهار هم میرود

چون امد...و هر امدنی رفتنی دارد

واین  ائین فصل هاست...

 

-+++چگونه سال جدید را تحویل بگیرم،در حالی پیامک های تبریک سال نو هنوز تحویل داده نشد...هنوز شک دارم سال تحویل شد یا نشد!! ...اخر وقتی پیامک های تبریک مان را تحویل نمی گیرند ما سال جدید را چگونه بی تبریک  تحویل بگیریم!!

+ تاریخ | پنجشنبه سوم فروردین ۱۳۹۱ساعت | ۲ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

خوبیسۀ نوعی پرنده خوش اواز است که هنگام بهار اواز دلنشینی  سر میدهد در رشت به این پرنده خوُبوسهِ میگویند اما در گویش محلی ما خُوبیسۀ تلفظ میشود این شعر را دربهار  سال 1385سرودم  ان زمان که هنوز در دلم دیوار نکشیده بودند...

خُوبیسۀِ(گیلکی)

خُوبیسۀِ دار سَر خانهِ بهار بما

خُوبیسۀِ دارِ سر خَانهِ شالیزار بما

خُوبیسۀِ دارِ سر خانه عطرِ گولهِ

خُوبیسۀِ ناز اورهِ ناز سوُنبولهِ

خُوبیسۀِ دارِ سر خانهِ ایتا شاعره

خُوبیسۀِ اهنگ زنهِ می شعرانهِ

خُوبیسۀِ دارِ سر خانهِ

خُوبیسۀِهالی تی تیهِ ناز اورهِ

اَیِ خُوبیسۀِ می دیِلهِ بزیِ

مرِ یاد ایه اُو روز تا

خُوبیسۀِ مرهِ نَخواندی

خُوبیسۀِ تو بی وفایی

بشویی دگر نَمایی

....

خُوبیسۀِ..دِلِ شاعره دانهِ

خُوبیسۀِ...خودایِ دخانهِ

خُوبیسۀِ..مره دخانهِ

مَرهَ گهِ بیا بخانهِ!!

خُوبیسۀِ تی امَرهَ خواندم اُو روز

خُوبیسۀِ می دِیل تی امره بند بموُ

الهیی درد بگیره اِی کولیفه!!

یه روز تا بموم بدیم تی پرانهِ !!

الانم بهار بُمو..دوباره شالیزار بمو

خُوبیسۀِمَرَ نخوانه

خُوبیسۀِ مَرهَ دَنخوانهِ

 

 

+ تاریخ | سه شنبه یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت | ۱۰ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

کمک کنید تا به گرسنگی کودکان پایان دهیم