زمرد سفیدرود | اردیبهشت ۱۳۹۱
وبلاگ شخصی

 

پری داشت به دوتا کبوتری که رو شونه های مترسک مزرعه نشسته بودن نگاه میکرد باد خوشه هارو نوازش میداد ...خدا کنه این نوازش ها کمر خوشه هارو نشکنه !! زنبیل به دست داشت از بین مزارع میگذشت تا بالای تپه برسه بالای تپه باغ چایی بود پری عاشق تپه و باغهای چایی اونجا بود خیلی دوست داشت خونه شون بالای تپه باشه،  تا هر صبح که ازخواب بیدارمیشه چشمش به باغهای سبز چای بیوُفته که قطرات شبنم به برگهاشون جلابخشیده  عاشق عطر گلهای چای بود اما از پسربچه های بد جنسی که  توباغ های چای قایم میشوُدن و یه دفعه میترسوندنش نفرت داشت واسه همین مو قع عبور از کنار رودخونه چند تا سنگریزه  تو زنبیلش مینداخت  پری وقتی میخواست به باغ چایی بره بهترین دامن چین دارشو میپوشید پیرهن قرمز و جلیقه سیاه هم به تن میکرد پری شال پولک طلاییشو به سرمیکرد گیسهاشو روغن میمالید اما گردنبند هقت تیکه اش رو که مثل ریدیف غازهای مهاجر به هم وصل شده بودن زیر پیراهنش قایم میکرد تا کسی نبینه  میدونست اگه کسی ببیندشون چی ممکنه اتفاق بیوفته  طبق پیش بینی که کرده بود موقع بالا رفتن از تپه چند تا پسربچه داشتن بهش میخندیدن  سگهاشون هم کنارشون دم تکون میدادن وقتی دیدن پری هم داره بهشون میخنده حدس زدن باید خواب خوبی براشون دیده باشه پری ازتپه بالا  رفت یکی از پسر بچه  ها که موهاشو از ته تراشیده بودن براش زبون درازی کرد پری از دیدن سر تاسش از خنده اشک میریخت  ناگهان از پشت صدای سم اسب شنید کمی خودشو جمع و جور کرد نیم نگاهی به پشتش انداخت یک مرد سوار اسب بود پری اولین بار بود که اونو میدید سعی کرد مستقیم بهش نگاه نکنه مرد وقتی به پری رسید از اسب پیاده شد و سلام کرد پری اروم جواب سلامشو داد مرد کمی ایستاد به پری خیره شد پری سرشو بلند کرد و نگاهش به نگاه مردگره خورد مرد لباس زیبایی پوشیده بود موهای بلندی داشت پری به نظرش اومد مرد لباس قزاق هارو پوشیده باخودش فکر کرد چه اسم عجیبی نمیدونست قزاق یعنی چی ولی مردم  هرکی رو با لباس خوش دوخت وچکمه های بلند میدند صداش میکردن قزاق مرد ارام شروع به حرف زدن کرد اول با صدای اهسته گفت نترسیتن خانم من هیچ اسیبی به شما وارد نمیکنم فقط خواستم به شما بگم که این منطقه برای عبور خانم جوان وزیبایی مثل شما امن نیست  اگر اجازه بدین تا منزل شما را همراهی میکنم ...

پری چیزی از حرفهای مرد سر در نمیاورد اما یک حس عجیبی در دلش میگفت که به اوبایداعتماد کرد پری نگاهی به باغ چای خودشون کرد مترسک باغ چای نیم تنه زیبا تری داشت کلاه قشنگ تری اما برخلاف مترسک مزرعه هیچ پرنده ای روی بازوانش نمینشست به یاد دو کبوتری افتاد که بر بازوان مترسک شالیزار نشسته بوندند اصلاً چرا باید باغ چای مترسک داشته باشه ؟ هیچ پرنده ای را نمیشناخت که چای بخورد اما بیشتر پرنده ها دانه های جو میخوردند دنبال مرد راه افتاد در را مرد از چیزهای غریبی صحبت میکرد از جنگ وروسها از جنگلی ها پری وانمود میکرد از حرفهای مرد چیزی دستگیرش شده با نگاهی تایید گونه پاسخش را میداد  نام مردخسرو بود خسرو جنگلی پس  بر خلاف تصور اولیه اش مرد قزاق نبود نمیدانست جنگلی ها کجا زندگی میکنند مرد از جایی به نام انگلیس حرف میزد  پری اولین بار بود  این واژه هارو میشنید بعد از رسیدن به خانه خسرو از پری خواست تا یک هفته از رفتن به تپه های چای خود داری کند  وقتی داشت سوار اسب میشد نگاه عمیقی به پری انداخت پری چشمش برای لحظه ای به چشمان خسرو گره خورد ناخداگاه  لبخندی برلبهایش نقش بست... خسرو جواب لبخند پری رو با اشاره دست  به معنای خداحافظ داد  سریع پشت اسبش زد و رفت به سمت جاده ای که پری از بچگی ارزو داشت انتهایش را ببیند پری اندیشید شاید انتهای این جاده  به جنگل ختم شود یا به انگلیس....ادامه دارد

+ تاریخ | شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

فوئنتس گرگوریو لوپزیه  از نویسندگان مکزیکی است که در ایالت ورکروز به دنیا آمده و در میان مردم بومی همان منطقه بزرگ شده است.

داستانهای کوتاه بسیاری نوشته است . اوچندین داستان بلندش در سال ۱935 جایزه ملی داستان نویسی وطنش را ربوده است.

لحن اگثر آثار وی سرشار از کنایه می باشد. آنچه می خوانید یکی از نوشته های کوتاه اوست که با لحنی لطیف ایمان و باور یک مرد روستایی را به خداوند و یار و. یاور بودن او نشان می دهد. مجید مجیدی از کارگردانان موفق سینمای ایران فیلم کوتاهی به نام " خدا می آید " با اقتباس از این داستان ساخته است.

 

در سرتاسر ده این تنها خانه بر بالای شیب تندی بنا شده بود . از آنجا می شد رودخانه ٬ جایگاه حیوانات و مزرعه  غله رسیده را دید که با گلهای لوبیای قرمز خال خالی خبر از محصول خوبی می داد.

تنها چیزی که زمین نیاز داشت باران بود ٬ یا دست کم یک رگبار ملایم . لنچو که از این نیاز زمین محبوبش آگاه بود از دمدمای صبح کاری نکرده بود جز اینکه به سمت شمال شرقی آسمان چشم بدوزد  : " زن ٬ انشالله که امروز امروز دیگه بارون می گیره !"

زن در حال تهیه غذا بود دذ جواب گفت : " اگه خدا بخواد می گیره ! "

پسران بزگتر لنچو در مزرعه کار می کردند و کوچکترها جلو خانه سرگرم بازی بودندتا اینکه زن همه را صدا زد" آهای بیایین غذا بخورین "

در حتال غذا خوردن بودند که پیش بینی لنچو به حقیقت پیوست و قطره های درشت باران باریدن گرفت.

در شمال شرقی آسمان کوههای سترگ ابر دیده می شد که پیش می آمدند.

مرد به جستجوی چیزی از اتاق به طویه رفت . البته چیز خاصی احتیاج نداشت بلکه به این بهانه می خواست مطبوعی باران را به روی تنش حس کند. وقتی به اتاق برگشت ٬ گفت : " اینها قطره های باران که نیست ٬ سکه های نقره س که از آسمون می باره . قطره های درشت ده پزویی و کوچکترها یک پزوییند."

با اطمینان خاطر ٬ مزرعه رسیده را با گلهای لوبیا قرمزش برانداز کرد که پرده باران سراسرش را می پوشاند.

اما ناگهان بادی شدید وزیدن گرفت . باران به تگرگ سنگینی بدل شد . لنچو درست تشبیه کرده بود ٬ آنها واقعا به سکه های نقره شبیه بودند! بچه ها به میان باران می دویدند تا مرواریدهای یخ زده را جمع کنند.

مرد باخاطری آزرده گفت : " خیلی داره بد می شه ! امیدوارم هر چه زودتر رد بشه ! "

اما توفان با آن زودی که فکر می کرد سپری نشد.یک ساعت تمام تگرگ به روی بام خانه٬ دامنه دشت و سرتاسر ده بارید.مزرعه سفید شده بود٬ گویی به روی آن نمک پاشیده اند.حتی یک برگ هم به روی درختان باقی نمانده بود .محصول غله به کلی خراب شده بود.ساقه های لوبیای قرمز هم گلهاشان را از دست داده بودند.روح لنچو سرشار از اندوه بود.طوفان که گذشت به وسط مزرعه رفت و به پسرانش گفت:"اگه آفت ملخ بود بیش از این چیز به جا می گذاشت.بد مصب تگرگه هیچ چیز به جا نگذاشته.امسال از غله و بنشن خبری نیست."و زمزمه کرد:

"آن شب اندوه بار شبی بود٬

همه کارهای ما برای هیچ بود٬

امسال همه گرسنه ایم٬

کسی نیست به فکر ما."

اما در قلب همه کسانی که در آن خانه تنها ٬ در وسط ده زندگی می کردند٬ جرقه امیدی فروزان بود ٬ جرقه امید به خدا.

لنچو با خود فکر می کرد:" نگران نباش ٬ حتی اگر میبینی که همه هستی ات به باد رفته باز هم به یاد آورکه کسی تا به حال از گرسنگی نمرده است."او سراسر شب به فکر این امید بود٬ امید به خدا٬ خدایی که ناظر بر همه چیز است٬ حتی به آنچه که در ژرفنای ضمیر فرد می گذرد.

لنچو همچون گاو نری قوی بود و شبیه حیوان در مزرعه کار می کرد . کمی هم سواد خواندن و نوشتن داشت.سحرگاه روز یکشنبه از خواب بیدار شدو با این اعتقاد که روح حمایت کننده ای وجود دارد نوشتن نامه عجیبی را آغاز کرد ٬ نامه ای به خدا با این مضمون:

"خداوندا!اگر تو به من کمک نکنی امسال با خانواده ام گرسنه خواهیم ماند. من احتیاج به صد پزو دارم تا مزرعه را دوباره بکارم و تا به دست آمدن محصول بتوانم به زندگی ادامه بدهم.زیرا توفان و تگرگ..."

و روی پاکت نوشت : به دست خدا برسد.

نامه را در پاکت گذاشت و با اینکه هنوز ناراحت بود برای پست کردن نامه راهی شهر شد. در اداره پست تمری به روی پاکت چسباند و آن را داخل صندوق انداخت.

یکی از کارمندان پست که هم پستچی بود و هم در اداره کار میکرد با دیدن آن نامه ٬ در حاله که از ته دل می خندید ٬ نامه ای را که برای خدا پست شده بود به رییس اداره نشان داد.پستچی هرچه نگاه کرد آدرس خدا را در روی پاکت ندید. رییس پست که مرد چاق و در عین حال مهربانی بود با دیدن پاکت به خنده افتاد.اما زود حالت جدی به خود گرفت ٬ نامه را به روی میز انداخت و گفت:"چه ایمانی ! کاش من هم ایمان مردی را داشتم که این نامه را نوشته. کاش من هم مثل او اعتقادم خالص بود . به آنچه که می کند اطمینان دارد تا آنجا که باب مکاتبه با خدا را گشوده است ."

رئیس پست بر آن شد تا به نامه پاسخ دهد. نامه را که باز کرد متوجه شد که برای پلسخ دادن به ان سوای قلم و کاغذ به چیز دیگری هم نیاز است و آن مبلغ صد پزو پول است. رئیس چند پزو از کارمندش گرفت ٬ چندتایی از دوستانش به عنوان صدقه جمع آوری کردو مبلغی هم خودش  روی آن گذاشت.

بلاخره هرچه کرد نتوانست صد پزو جور کندو تنها موفق به تهیه مقداری از آن پول شد. پول را در پاکتی گذاشت . با یک نامه که روی آنها فقط یک کلمه نوشته شده بود: " خدا " و روی پاکت هم آدرس لنچو را نوشت.

یکشنبه بعد بعد لنچو کمی زودتر از معمول به پستخانه رفت تا از پاسخ نامه اش خبر بگیرد. پستچی دم در اداره نامه را به او داد. رئیس پست نیز از پشت پنجره اتاق کارش ناظر عمل خیری بود که انجام داده بود.

لنچو با دیدن پول در پاکت هیچ واکنشی که حاکی از تعجب باشد نشان نداد و شروع کرد به شمردن و در همان حال فکر کرد که البته هرگز اشتباه نمی کند و می داند که لنچو چه مبلغ درخواست کرده .

ناگهان لنچو به جلو میز رفت و درخواست کاغذ و قلم کرد ٬ با ابروی چین خورده که نشان از آوردن عقایدش به روی کاغذ بود٬ شروع کرد به نوشتن . نامه را به پایان رساند تمبری خرید و به روی پاکت چسباند.

همان موقع که پاکت به صندوق انداخته شد٬ رئیس پست آن را برداشت ٬ باز کرد و چنین خواند: " خدایا ! از مقدار پولی که درخواست کرده بودم تنها هفتاد پزو به دست من رسید. از آنجایی که من برای ادامه زندگی به این پول احتیاج مبرم دارم خواهش می کنم بقیه آنرا هم بفرست . اما راستی از طریق پست نفرست چون کارمندان پست دست چسبانکی دارند!

 

+ تاریخ | شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

اینجا ایران است سواحل زیبای سفیدرود

اینجا هم ساحل سفیدروده بادریا اشتباه نگیرین !!

این بالایی رو هم من گرفتم

-

این عکسو واسه این بیت فروغ فرخزادگرفتم:

کاش بر ساحل رودی خاموش

عطرمرموزگیاهی بودم....

 

+ تاریخ | شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

رای گیری اعراب برای تصاحب ابوموسی ایران  دوستان بیایید دست در دست هم بدهیم وبا شرکت در نظر سنجی به اعراب جاهل نشان دهیم که ابوموسی ایران را هیچ کس نمیتواند از ایران جدا کند .  

  نظر سنجی ابوموسی ایران در گوگل

 نظر سنجی خلیج فارس در گوگل

نظرسنجی دوم ابوموسی ایران اینجا هم شرکت کنید

+ تاریخ | یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۳ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

مزرعه ای در روستای چولاب

اقا جان زیر افتاب سوزان داشت بسته های برنج را میبست  مادر جان از دور فریاد زد پری بدو اتیش زیر دیگو روشن کن ظهر شد دختر پری صفره رو جمع کرد و تو زنبیل گذاشت  زنبیلو به دست گرفت خواست بره  اما  نگاهش به مزرعه بود اقا جان چند بسته برنج بسته بود پری برگشت رفت تو مزرعه دو بسته برنج رو به دوش گرفت :مادرجان از ان طرف فریاد زد"پری خودتو میکشیا یکی بردار!!پری زنبیلو برداشت  با دسته های برنج به دوش به سمت خانه حرکت کرد  احساس خوبی داشت حالا اول راه بود میدونست وسط های را چقدر شونه هاش درد میگره حس کرد چند تا خار تو پاش فرو رفته اما نمیخواست دسته های برنج رو رو زمین بندازه و خارهارو بیاره بیرون فوقش شب با سوزن خارهارو بیرون میاورد اگه بیرون نمیومدن چند قطره نفت کارشونو میساخت   تند تند میرفت  اروم اروم درد شونه هاش شدید تر شد دیگه احساس درد خارهایی که تو پاش رفته بودن فراموش کرد شاید دلیلش این بود که شونه هاش بیشتر درد میکرد لباسش خیس عرق شده بود وقتی وارد حیاط شد مرغ ها و اردک ها دورش جمع شدند و دونه های برنجی رو که به زمین میریخت نوک میزدند پری در انبارو باز کرد  انبار بوی موش میداد برنجا رو تو انبار انداخت وتند تند رفت از  جاهیزمی هیزم برداشت اومد وسط حیاط  خم شد زیر دیگ هنوز زغالها اتیش صبح  خاموش نشده بودند شروع به فوت کردن  کرد انقدر فوت کرد که چشمهاش اشک وایستاد تند تند رفت کنار پرچین یک مشت برگ  برداشت و دوباره برگشت سمت  اجاق  دوباره فوت کرد اینبار زغالها قرمز تر شده بودن  برگهارو گذاشت روشون  ارومتر فوت کرد اتیش کم کم داشت روشن میشد  چوبهای نازک ترو براشت با پاهاش شکست گذاشت زیر اجاق از صدای ترق تروق سوختن چوبها احساس پیروزی میکرد  اتیش روشن شد پری رفت به سمت چاه سطلو تو چاه انداخت عاشق صدای افتادن سطل تو چاه بود یاد بچه گیاش افتاد اون روزهایی که اقا جان با دروغ گفته بود تو چاه رو نباید نگاه کرد چون توش شیطونه تورو گول میزنه میوفتی توش پری میدونست واسه چی اقاجان این حرفو زده واسه اینکه پری کوچلو نیوفته تو چاه یادش اومد یک روز که همه رفته بودن مزرعه چهار پایه رو از کنار لونه مرغا برداشت وکنار چاه گذاشت میخواست ببینه شیطونی که تو چاه خونشون زندگی میکنه چه شکلیه و قتی رو چارپایه وایستاد و خم شد تنها چیزی که دید انعکاس تصویر خودش تو چاه اب بود !!

تند سر دیگو برداشت چند بار برنجو هم زد دوباره سر دیگو گذاشت رفت سراغ مرغ ها روی لونه سه تا جعبه بود پری نمیدونست کدوم یکی از مرغ ها کرکه و کدوم یکی داره تخم میزاره چوب و برداشت تا امتهان کنه  اروم چوبو نزدیک اولین مرغی که تو جعبه نشسته بود کرد وسعی کردمرغه رو بترسونه  مرغه پرهاشو پریشون کرد یه صدای عجیبی از خودش در اورد  خب این یکی کرکه حالا نوبت دومی بود تا چوبو نزدیگ مرغه کرد مرغه پریدبیرون و فرار کرد و رفت و شروع کرد به قدقد کردن مادر جان  گفته بود اگه مرغی رو وقت تخم گذاشتن بترسونی مرغه قعر میکنه ودیگه تخم نمیزاره پری باخودش گفت:فدای سرم قعر کن مرغه که انگار فهمید پری چی گفته صداشو بلند تر کرد  پری دوباره برگشت  داخل جعبه رو نگاه کرد سه تا تخم رو کاه داخل حعبه بود دوتاشو برداشت یکیشو گذاشت تا مرغه قعر نکنه که چرا همه تخم هاشو برداشته امون از این مرغ های  نازک و نارنجی  که زود لج میکنن

پری  ظرف سفالی رو که توش باقلی بود رو اجاق گذاشت همیشه در چنین وقتی به  اسم ظرف فکر میکرد نمیدونست به چه مناسبتی اسم ظرف رو گذاشته بودن گَمج  از پشت پرچین صدای زنگوله اسب میومد  پری از لابه لای پرچین اسب سفید حسن رو شناخت چون پای اسب لنگ بود بارش هی بالا پاین میوفتاد  پری به این فکر کرد اگه اسب داشتن دیگه مجبور نبودن برنجهارو رو شونشون بذارن  بیارن خونه  بوی کته سوخته  میومد تند تند رفت چوبهای زیر اجاقو بیرون کشید نوک دستش سوخت دستشو گذاشت تو دهنش بعد فوت کرد دوباره رفت از چاه اب کشید دستشو کرد تو اب سطل اخی دلش خنک شد کمی اب پاشید به صورتش پاهاشو شست کمی با دقت به باهاش نگاه کرد خواست ببینه  اون سه تا خاری که فکر میکرد تو پاهاش فرورفته  کجاست  دوتاشو پیدا کرد اما سومی رونمیتونست پیدا کنه با دیدن ناخن های شکسته پاش  حالش بد شد به یاد درد ناخنن های  شکسته پاش افتاد یک سال طول می کشید تا ناخن هاش خوب بشه ....ادامه دارد

 


 


برچسب‌ها:
پری
+ تاریخ | یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۲ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

من تحمل شب را ندارم

برایم از سپیده سحر حرف بزن ای مهربان!

و از بنجره ای به سوی شرق!!

از شعاع های خورشید صبحگاه

از زلالی چشمه های جوشان دشتهای

از سرزمینی که عشق سرتاسرش موج میزند

از قلبی که هنوز گرمای عشق در ان میتپد

وبرای شبش هیچ چراغی لازم نیست

چرا که ماه رخشنده  ترین چراغ شبهایش است

من از نهایت سرسبزی حرف میزنم

از نهایت عشق ازنهایت زیبایی

ازنهایت سپیدی

ونهایت زلالی

حرف میزنم

باور میکنی یانه

سوگند به گلهای بنفشه سرزمینم

سوگند به گل های سرخ شقایق

این ترانه افسانه نیست

هنوز بیدارم 

و هنوز زنده ام

وبه عشق می اندیشم

و ادمهایی که عشق برایشان افسانه ای بیش نیست

افسانه ای که از کودکی در گوششان زمزمه کردند

هنوز باور نمیکنند که عشق افسانه نیست

رویانیست

ترانه نیست

نوازش نیست

بوسه نیست

اشک نیست

اری دوست من

من از تاریکی شب گریزانم

برایم از پنجره حرف بزن

پنجره ای به روی صبح

پنجره ای به روی عشق

پنجره ای به سوی امید

به سوی بهار

به سوی دشتهای پر از شقایق

پر از بنفشه

برایم از پنجره حرف بزن

برای من یک پنجره کافیست

 

 

پی نوشت:این شعرو  در جواب به فروغ فرخزاد گفتم  اون جایی که از شب نوشت از سیاهی از پنجره ....

 

+ تاریخ | یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

شبهای  زیبایی بود اون شبهایی که کنار اتیش تا صبح بیدار میموندیم  من همش دوست داشتم پرنده بودن رو حس کنم  واسه همین بین دو شاخه بلند همون درختی که الا چیقمون روش بود  بالش میزاشتم و وانمودمیکردم پرنده ام از بس روی اون شاخه ها یادگاری نوشته بودم  تقریباً دیگه جایی از پوست درخت  سالم نمونده بود صبح ها  میرفتیم کنار سفیدرود صورتومونو میشستیم میومدیم از باغ بلال میچیدیم و مینداختیم تو زغال اتیش شب برشته اش میکردیم و میخوردیم

بعد من میموندم تا کاملاً افتاب در بیاد  و اب گرم بشه  وقتی گرم شد  می افتادم تو اب و تا غروب شنا میکردم  یا مینشستم و به داستانهای ماهیگیرهای رشتی گوش میدادم...

سالها گذشت پسرک کنار سفیدرود بزرگ شد، درخت خشک شد، الا چیق اتیش گرفت و سوخت اون باغ متروکه شد انچنان متروک که حتی کسی تصورش را هم نمیکرد روزگاری از دل همین زمین پراز علفهای هرز هندوانه خربزه کدو بلال لوبیا و... بیرون میومد پسرک بزرگ شد انقدر بزرگ که حتی ماهیگیرها هم اورا نمیشناختند پسرک کفش به پا کرد پسرک کرم ضد افتاب به صورتش مالید به مو هایش واکس زد عطر ادلوف به  پیراهنش اسپره کرد  پسرک تی شرت مارک دار پوشید با شلوار جین عینک دودی به چشم زد  به مدرسه رفت درس خواند دید درس خواندن فایده ای ندارد پس به سراغ کتابهای دیگر رفت ..از چخوف روسی شروع کرد ...تا نیچه پسرک این است انسان  را خواند ..و فهمید اگر فردریش نیچه همسایه دیوار به دیوارشان بود کتاب این است انسان را  جور دیگری به نگارش در می اورد !

سالها گذشت پسرک چاق شد  دیگر مثل سابق نمیتوانست بلند ترین شاخه های درخت را فتح کند  دیگر نمیتوانست کفش هایش را بکند و پا برهنه  بدو بدو چوب در دست به دنبال گاوهایشان حرکت کند ،اصلاً گاوی نداشت تا صبح های بهاری با شوق انهارا برای چرا به کنار سفیدرود ببرد  پسرک دیگر نمیتوانست بلند بلند اواز بخواند اخر امکان داشت کسی اورا  ان حوالی ببیند و برایش بخندد  پسرک دیگر مثل سابق نمیتوانست از صبح تا غروب شنا کند چون اب کثیف شده بود و پوستش دانه میزد سالها گذشت پسرک خیلی عوض شد دیگر ان ادم سابق نبود که دلش میخواست پرنده بودن را بر روی شاخه های درخت احساس کند، دنیا هم مثل پسرک عوض شد دیگر بچه ها با لاستیکهای کهنه بازی نمیکردند هفت سنگ قایم باشک گل کوچیک به تاریخ پیوست و اینترنت  و کامپیوتر بچه هارا خانه نشین کرد دیگر هیچ بچه ای اشتیاقی برای بالا رفتن از درخت نداشت هیچ بچه ای با لاستیک بازی نمیکرد حالا بازهم پسرک کنار سفیدرود نشسته  تا گذشته را مرورکندان سالهایی که گذشت  سالهای سبز و سفید

پی نوشت:این دوتا عکس از خودمه اون بالایی منم روی الاچیق مزرعه حدود سه سال پیش گرفتم

+ تاریخ | جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

این ماجرا یی رو که میخوام تعریف کنم کاملاً واقعیه و نتیجه گیری نهاییش جمع بندی های خودم درباه این ماجراست

ماجرا از چهار سال پیش شروع میشه یک شب تقریباً نزدیک های عید با صدای افتادن چیزی روی خونه مون تمام توجه ما به حیاط جلب شد وفتی درو باز کردیم متوجه شدیم که درخت الوجه تو باغچه  از ریشه در اومده وافتاده !!

یادمه هوا صاف صاف بود نه بادی میوزید نه بارانی می بارید صبح فردایش با کمک چن نفر از همسایه ها درخت رو بلند کردیم و به حالت اولیه  برگرداندیمش .....اما قضیه به همین جا ختم نشد بلکه بعد از اون ماجرا هر سال همین موقع این درخت می افتاد  و دلیل خاصی هم برای افتادنش وجود نداشت ....دیشب تازه دومین کتاب یوستین گاردر رو تموم کرده بودم هنوز ذهنم با موضوع کتاب در گیر بود کتابی فوق العاده فلسفی...یه دفعه صدای افتادن درخته به گوش رسید دوباره افتاده بود خب اینجاست که میگن تحمل هم حدی داره این دفعه بابا تصمیم گرفت شاخه های این درخت رو برای قلمه زدن جدا کنه و از ریشه درش بیاره به این ترتیب این درخت به چندین دخت جدید تبدیل میشه...

اما قسمت حالب این ماجرا نتیجه  جمع بندی من پیرامون این قضه است نزدیک به سیصد چهارصد تا از این درختا تو حیاط وباغ هست اما برای هیچکدومشون این اتفاق نیفتاد فقط تنها تفاوت این بود که بیشترین فاصله رو به درختهای دیگه و کمترین فاصله رو با خونه مون داره به عبارتی دیگه تنهاست !!وقتی هم می افتاد که اوایل بهار یا اواخر زمستان بود و تازه از خواب زمستانی بیدار شده وگل داشت یعنی درست زمانی که شور عشق در طبیعت به اوج خودش میرسید من به این نتیجه رسیدم که شور عشق این درخت رو می انداخت همون شور عشقی که از سینه چلچله های وحشی اواز دلپذیری بیرون میاره همون شور عشقی که شاخه های درخت روپر از گلهای زیبا میکنه شورعشق تنها دلیل بهاره اگه این جوشش نباشه زمین سیاره ای مرده ای بیش نیست... شاید این شور عشق در طبیعت کارهایی دیگه ای هم  انحام میده که از دید ما ادم ها پنهانه...

پی نوشت:حالا چرا باید این اتفاق توی حیاط ما رخ بده دلیل خاصی پیدا نکردم جز کنجکاوی خودم

پی نوشت:عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !
به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند ؛ تبر ها مگر کاری کنند !

+ تاریخ | دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۶ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

بهار سفیدرود در روستای چولاب عکس از خودم


این جمجمه رو بابا کنار استخرمون  رو چوب بلندی نصب کرده نمیدونم نماد چیه اما خیلی جالبه!!


همون توضیح بالا...


لبخند گیله مرد(عکس از خودم)


بازار رشت(عکس ازخودم)


همون توضیح بالا...

 

تصویری هوایی از باغمون زمستان سال ۹۰ اسم این سگ ماکه هنوز هم منو میگیره!!



این هم حیاط خونمون زمستان۹۰

 

+ تاریخ | شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

.

در گیلکی به این بذر ها میگن توم  به مزرعه هم میگن بیجار عکس از خودمه سال نود



 

این گیله مرد هم  طناب گاوشو دردست داره


گیله مردان دهه ۶۰روستای چولاب

 


من به غروب فکر میکنم هنوز!!این منم در غروبی زیبا کنار سفیدرود


این گاو خودش میدونه خونه صاحبش کجاست فکر میکنین داره به چی فکر میکنه؟


 

و این منم پسری تنها در استانه فصل نشا!!!

 

+ تاریخ | شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت | ۱۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

کمک کنید تا به گرسنگی کودکان پایان دهیم