زمرد سفیدرود
وبلاگ شخصی
ادمی که وجدانش را مفت  فروخته و همه زندگیش در به دست اوردن  پول خلاصه میشود نمی دانم اسمش را چی میگذارند...ولی انسان نمیتواند باشد!!

او وجدانش ...اعتبارش....انسان بودنش را میفروشد...وقتی که صادقانه عمل نمیکند و قتی به وجدانش  دروغ میگوید  وقتی که نامردی میکندو....

 تا همین چند وقت پیش از انجا که دوست ندارم به بعد منفی ادم ها فکر کنم کاری به این طیف نداشتم اما گاهی وقتی از اینها شر به ادم میرسد و کارد را  به استخوانت فرو میکنن و نمیتوانی ارام بمانی نمیتوانی تحملشان کنی در چشمشان نگاه کنی و به حرفهایشان گوش دهی از بد شانس بیشتر شان هم پایبندی ظاهری شدیدی به اصول اخلاقی و اجتماعی دارند و نمیتوان از خندها و احترام های ریا الودشان گریخت....اینها خوبی های زیادی در ظاهرشان هست و  پلیدی های زیادتری در باطنشان حالا خودتان حساب کنید ادم های مورد اشاره نوشتار ما چه ادم های عجیبی هستند....خیلی دوست دارم به این ادم ها را با جهنم درونشان به حال خود رها کنم و دستکم به انها و رفتار ناصوابشان فکر نکنم گاهی هم با خود  فکر میکنم که کاش باطنشان را هرگز نمیشناختم تا مجبور نباشم  نقش افرینی ریا کارانه شان را تحمل کنم ....به قول دکتر شریعتی:چقدر نشنیدن ها و نفهمیدن ها به این مردم خوشبختی داده است....


پی نوشت:ای ادم ها....

+ تاریخ | دوشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۲ساعت | ۱۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


عکسهایی که در این  گزارش   میبینید توسط پسر عمویم( ارمین سواری) گرفته شده ببینید چگونه لحظه ها را با  دوربینش زیبا   شکار کرده است:

اردک سر به زیر در حال قدم زدن... این عسکها را ارمین از اطراف استخر خودشان گرفته است انجا همیشه به اندازه کاقی سوژه برای شکار کردن هست....

و این هم یک ژست جالب جلوی دوربین ...

ان  اردک سیاه با سر عجیبش همان اردک اسرائیلی  است بسیار بی سر و صدا و ارام بوده و نوع  نرش از ماده بزگتر میباشد این نوع اردک بر خلاف سایر اردک ها  از اب فراریست!!

...........


یکی از جالب ترین پدیده هایی که در این استخر رخ میدهد فرود امدن و اهلی شدن  داوطلبانه مرغابی هاست... این مرغابی ها مدتهاست سفر را فراموش کرده اند شاید عاشق اردک ها شدند و شاید دلیل اهلی شدنشان همین باشد...عشق!!

انگار با یکدیگر گفتگو میکنند ....و میخواهند تصمیم جدیدی بگیرند


در جنب و جوش....

و ناگهان پرواز به خاطرشان می اید.....

منظورش این است که :از من عکس نگیر!!!

چشمهایش میخندند.....من اینگونه فکر میکنم...

......................

اخ چقدر بینشان عشق صلح و پاکی جاریست ....و چه ارامشی در نگاهشان پیداست

این  گلها زیبایی های استخر عمو  را دو چندان کرده ...این گلها شباهت زیادی  به تاج خروس دارند وبه همین دلیل به انها گل تاج خروس میگویند

این هم از هزاران سوژه استخر....ببینید چگونه در پناه هم ارام گرفته اند...

...................

این بچه گنجشکها هم انگار در انتظار مادرشان هستند تا با دانه برگردد

این عکس را یک شاهکار میدانم  و  امیدوارم به زودی عکسهای زیباتر از نگاه دوربین ارمین  در این وبلاگ قرار دهم

+ تاریخ | چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۹۲ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

این چند روز هوای شمال حسابی بارانیست در حالی که بعضی از شهرهای کشور هم وطنان گرامی  اوج روزهای گرم را سپری میکند این باریدن باران و سرد شدن هوا در این فصل چندان هم دور از ذهن نیست اما برای کسانی که با اب و هوای گیلان اشنایی ندارند بسیار عجیب و گاه شگفت انگیز به نظر میرسد

برای اشنایی بیشتر با این اب و هوا مطلب سرزمین شش فصل را دراینجا بخوانید

امروز تصمیم گرفتم بعد از بند امدن باران با دوچرخه سری به سفیدرود بزنم وقتی به  سفیدرود رسیدم باران با شدت شروع به با ریدن کرد

این هم دوچرخه ام که زیر باران به رایگان کاراواش میشود

گاو ها زیر باران با لذت میچرند انگار علف خوردن زیر باران برایشان لذت بخش تر است

تصمیم میگیرم بروم تا بیشتر خیس نشوم .....

به اینجا که میرسم به یاد زمین خوردن ماه قبل می افتم همینجا با دوچرخه افتاده بودم و گلویم به شدت خراش برداشت

هر سال  باران خسارت زیادی به شالیزارها وارد میکند و شالی ها را روی هم می خواباند دو سال پیش یک هفته  در زیر باران شدید در شالیزار مشغول درو بودم  روزهایی که همش برایم درس بود و تجربه عکس زیر مطعلق به همان زمان است خستگی و بی خوابی از  چشمانم میبارد در  دو سوی من مزارع چون دریایی طلایی دیده میشود

از دوچرخه پیاده میشوم و به شالیزارها مینگرم


به سمت خانه حرکت میکنم ...لباسم خیس است ...جاده خیس است...درختها... شالی ها و سرتا سر روز خیس است...عجب روزی هایست این روزهای خیس


+ تاریخ | دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت | ۹ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


+ تاریخ | دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


+ تاریخ | یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ساعت | ۷ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

ده دقیقه ای بود که کنار سفیدرود نشسته بودم و ماهیگیر هنوز کلمه ای با من حرف نزده بود امان از این ماهیگیر ها اگر صد سال هم کنارشان بنشینی باز هم نگاهشان به چوب پنبه است حواسشان به رودخانه و ماهی هاست همیشه هم  سلامت را ارام جواب میدهند اما این ماهیگر با موهای سفید و صورت گرد و گردن سرخ و تپلش با ماهیگیر های دیگر تفاوت داشت شکمش بالا امده بود و کما بیش به نیکتا سرگرویچ خروشچف رهبر شوروی سابق   می مانست

البته سرخی گردنش مرا به یاد دلال های گاو می اندخت که هر ماه  می امدند و گاو های پدر بزرگم را قیمت میزدند ان زمان من  ارزو میکردم که گاو مورد پسندشان باشد چرا که همیشه بعد از فروش گاو (لافند سری) اش به من میرسید (لافند سری) نوعی دست مزد برای بچه هایست که گاو  والدینشان نگهداری میکنند ان زمانها کشف کردم که دلال های گاو  بیشترشان  گردن کلفت و قرمزی دارند و گوشهایشان هم مثل لبو قرمز است  هنوز هم دلیلش را نمیدانم اما میدانم جابجایی گاو فقط از پس چنین ادم هایی بر می اید

بلاخره  رفتم جلو  سلام کردم سلامم را به گرمی جواب داد از سلام گفتنش فهمیدم از رشت می اید رشتی که از ازنزلی هم بیشتر بوی ماهی میدهد اما  بوی ماهی اش بوی دریا ندارد حتی بوی رودخانه هم ندارد به همین دلیل اخیراً ماهی فروشان محترم رشت   به ماهی هایشان شن و ماسه  میمالند تا مردم با دیدن ماسه یاد دریا بیفتند و ماهی هایی تازه اش

میگویم از رشت امدید؟

نگاهی به من می اندازد و با سر تایید میکند ،

دیگر چیزی نمی گویم و فقط به رودخانه نگاه میکنم  حالا دیگر ابش دارد کم کم بو می افتد... کم کم   دارد زلالیش را از دست میدهد  و مردم هم بعد ها فراموش خواهند کرد که اینجا رودخانه ای بوده با ابی زلال همانطور که  زرجوب را فراموش کرده اند ....اری ادم ها زلالیها  را  خیلی زود  فراموش میکنند...

میگویم :راست است که رودخانه زرجوب رشت روزگار زلال بود و ماهی داشت؟

با چشمان ابیش نگاهی به من می اندازد  و لبخند کمرنگی بر لبانش مینشیند  سرش را تکان میدهد بعد تکان دادن های سرش از تایید تبدیل به تاسف میشود

میگویم :شما هم در زرجوب ماهی میگرفتید؟

دوباره سرش را تکان میدهد

اما اینبار با صدایی که انگار از میان سنگ اسیاب رد میشود جواب می داد:

ماهی سفید...سیاه کولی...کاس کولی ..اوردک مایی...(چی گیفتیم ) !!

کف دستش را نشان میدهد و اندازه ماهی ها  هایی را که گرفته  حدس بزنم(َ..اَاَا

...)بعد دوباره سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد

نگاهی به اب می اندازم

رو به ماهیگیر میکنم و دوباره میگویم:

قبلاً زلال تر بود میبینید روز به روز دارد الوده تر میشود؟

ماهگیر نگاهی دقیق تر به اب می اندازد میگوید:

چند سال دِهِ اَنَم بِه زر جوب...کسی به کسی نئیه!!

منظورش را میفهمم میگوید: چند سال دیگر سفیدر رود هم میشود زرجوب و کسی هم به کسی نیست

دوباره ساکت میشویم...

با خودم فکر میکنم یعنی او راست میگوید؟

یعنی واقعاً کسی به کسی نیست؟

پس دانشگاها چه کار میکنند؟

حامیان محیط زیست کجا هستند؟

یعنی باید دست به روی دست گذاشت تا روز به روز سفیدرود تیره تر شود؟

به دانشگا ها می اندیشم

به موسسات تحقیقاتی

به سازمانهای حامی محیط زیست....

افتاب میتابد مستقیم بر مغز من

من در کنار سفیدرود هستم

سفیدرودی که روز به روز الوده تر میشود

روز به روز به مرگ نزدیک تر

دوباره به زرجوب می اندیشم

به فاضلاب

به سکوت

یادم می اید سال قبل به رشت رفتم و از مزار زرجوب دیدن کردم ...مرگش وحشناک بود...

انقدر وحشتناک که نمیتوانستم دیدن اخرین نفس هیش را تاب بیاورم....

...در رشت هستم

رشتی که  وقتی باران ببارد من عاشقش میشوم

رشتی که شبهایش را دوست دارم

رشتی که این روزها دغ داغ است

و دلم برای شب های بارانیش تنگ تنگ

عینکم را جابه جا میکنم

به یاد پیرمردی می افتام که هفته قبل در کنار سفیدرود ماهی میگرفت

تاکسی میگیرم به گلسار میروم به په پارک توحید...و خودم را بر روی نیم کتی پارک میکنم و خیالم را رها...

بچه ها بازی میکنند...فارسی حرف میزنند...ان هم سبک اروپایی اش را!!

پیرمردی را میبینم که دست نوه اش را گرفته از بالای دیوار پارک به زرجوب نگاه میکند...زود نگاهش را از ان میگیرد... سعی میکند انچه را دیده فراموش کند...اما نمیدانم ایا موفق میشود یا نه؟

دوستم می اید

عطرش انقدر تند است که برای لحظه ای شکم درد میگیرم!!

به روی خودم نمی اورم... عطرش از بوی تعفن زرجوب  قابل تحمل تر است...

تصمیم میگیرم اسم عطرش را از او بپرسم امامنصرف میشوم... میترسم به زور عطرش را به من بمالد و شکم دردم را شدید تر کند....برای  لحظه ای بادی ملایم بر ما میوزد  و تمام بوها ...دودها...صدا ها...خیالها...دلتنگیها ...دلشورها...دغدقه ها....شکم درد ها را از خاطرم میزداید چشمانم را می بندم و تا اخرین نفس باد به نیم کت تکیه می دهم دستهایم را باز میکنم نفس عمیق میکشم....اخ... چه باد وقت شناسی!!!


+ تاریخ | پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


+ تاریخ | چهارشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |



غروب  را  برای طلوع میخواستم



و  شب   را   برای    روز


و   انتظار  را   برای   دیدن  تو


....


غروب   شد


شب    رسید


و  طلوعی   دوباره  بر خواست


انتظارم به سر   رسید...





+ تاریخ | سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۰ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |



حاج اقا  از حج امد

گوسفندها زیر پایش قربانی شدند

 کودک  به گوسفندها  مینگریست

من به کودک  می نگریستم

یعنی او به چه می اندیشید؟




پی نوشت:از همه دوستان بابت گذاشتن این عکس دلخراش عذرخواهی میکنم

+ تاریخ | شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۹ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

خواب  دیدم


با تلنگری


از خواب   پریدم


و هنوز   خواب   بودم!!


+ تاریخ | پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۹ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

امشب افطار مهمان خانه مادر بزرگ عزیزم بودیم و جالب این که این ضیافت با حضور گروه فیلم برداری برنامه تمنای وصال شبکه استانی باران همراه بود اگر شنبه و یا یکشنبه هفته اینده  موقع افطار پای برنامه  شبکه استانی  باران بنشینید حتماً در بخشی از این برنامه این ضیافت زیبا را که در ایوان طبقه دوم خانه سنتی پدربزرگ پدریم با حضور جمعی از خانواده برگزار شد مشاهده خواهید کرد

«تمنای وصال» برنامه ایست ترکیبی ازشبکه باران ویژه ی ماه مبارک رمضان که با حال و هوای عارفانه رویکرد محلی دارد و فرهنگ مردم این دیار را به تصویر می کشد

از راست به چپ:بهزاد سواری-محمد هندی-حاج عین الله سواری(عموی بنده)


مجری این برنامه محمد هندی یکی از هنرمندان بزرگ عرصه بازیگری  استان گیلان میباشد اجرای طنز او جوی شاد بر فضای برنامه ایجاد کرده بود

+ تاریخ | پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

 

 

سالها پیش درگیر نوشتن داستانی بودم از مردی ماهیگیر که در دریا سرگردان بود و نمی توانست جزیره ای که معشوقه اش در انجا  انتظارش رامیکشید بیابد...  

 

 

بعد از مدتی من ان داستان نیمه تمام را رها کردم و درگیر کارهای روزمره شدم سال‌ها پیش درگیر نوشتن داستانی بودم از مردی ماهیگیر که در دریا سرگردان بود و نمی‌توانست جزیره‌ای که معشوقه‌اش در ساحل آن انتظارش را می‌کشید بیابد. پس مدت‌ها آن داستان نیمه تمام را به فراموشی سپردم، چراکه روزگار قلم را از دستم گرفت چیزهای سخت‌تری به دستم گذاشت

 

 

 

اما درشبی مهتابی ناگهان مردماهیگیر داستان نیمه تمام به خواب من امد و مرا به دادگاه عقل کشاند

 

 

 

مردماهیگیر در دادگاه سخت گریستو

 

فریاد زد...!!

 

دستش را به سمت من نشانه گرفت از من پرسید:

 

از کجا میدانستی که در دلم   عشق نیست!!

 

 

 

 

 

کلاه حصیریش را بر داشت...دستش هنوز بوی ماهی میداد اشک چشمانش را با استین پاک کرد...به چشمانم خیره شد

 

 

 

رو به قاضی دادگاه عقل کرد و ادامه داد...

 

 

 

من عاشق دختر نجاری بودم که قایقم راساخت و سالها پیش من بندرگاه را ترک کردم وهنوز در دریا سرگردانم

این مرد داستان نویس مرا از معشوقه ام دور کرده...من او را محکوم میکنم!!

 

 

بقیه در ادامه مطلب...

 

 

 


ادامه مطلب
+ تاریخ | دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

غروب میشود


رود میرود


قورباغه هاُ   


از این فراق


عاشقانه میخوانند


و پشه های     ساحل


مست این سرود



به جای نیشُ   نوازشم میکنند!!

-

رود میرود


شب میرود


من میروم


تو میروی ...


و کاش


  رفتن   ها  فقط


رفتن رود بود و غروب


امدن مدام


طلوعی زود


-

 

گرچی بان نیستم



ماهی گیر   نیستم


فقط  امده ام


یک غروب


با تو 


در کنار تو بنشینم


به رفتنت بنگرم


به یاد همه رفتن ها...


تو نیز  می روی...


برو ...برو ...برو


میدانم می ایی


میدانم از پس رفتنت می ایی..



همچنان می ایی می ایی و می ایی


کاش همه رفتن ها


همچو    رفتن تو    بود


رفتن مدام


امدن  مدام


 


بهزاد سواری-تیر۹۲

;
+ تاریخ | چهارشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

درباره عکس:اقای شعبان قضایی یکی از کشاورزان سخت کوش روستای چولاب امروز او را در حال ابیاری مزارع برنج دیدم و عکسش  را گرفتم 

+ تاریخ | دوشنبه دهم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


دو هفته ای بود که تصمیم داشتم تن به اب سفیدرود بسپارم و کمی در ان شنا کنم ...اما هر روز به دلیلی  این کار را به عقب انداختم..... دیروز این طلسم را شکستم و درونش شیرجه زدم بسیار برایم لذت بخش بود با اینکه با لباس کامل شنا میکردم باز هم لذت میبردم ...

این ماجرا  دلیلی شد بر نگارش مطلبی که در ادامه میخوانید...

قبل تر ها که بچه بودم  این اطراف اینقدر شلوغ نبود و من تقریباً هر روز در این ساحل حمام افتاب میگرفتیم و هر چقدر میخواستم در ماسه قلت  میزدم .... و این هم یکی از مزیت های دنیای بچه هاست که ادم بزرگها کمتر چنین امکانی میابند...بعد ها با مفهومی به نام عُرف اجتماعی اشنا شدم   چیزی که  ما هر روز به آن پایبندیم و  در هر لحظه واکنش ها ، رفتارها  باید ها و نباید ها را بر مبنای ان تعیین و تنظیم میکنیم  حتی اگر به ان باور نداشته باشیم  برای جلوگیر از به وجود امدن نا هنجاری بر مبنای باورهای ان محدوده مکانی و جغرافیایی باید به ان عمل کنیم  ... در واقع عُرف در اینجا و انجای دنیا بسیار متفاوت است حتی نه در حوزه کشور ها بلکه در  محدوه های جغرافیایی و فرهنگی  کوچکتر  نیز تفاوت دارد

حال به تعریف وازه عُرف می پردازم: در لغت عُرف به معنای شناسایی است شناسایی خط قرمز .....باید ها و نباید ها...عادات ها... شیوه زندگی... شناخت هنجار و نا هنجار و....

برای مثال فرض کنید یک ژاپنی شما را به رستورانی در ژاپن دعوت میکند و پس از اینکه گارسون غذا را اورد میزبان ژاپنی غذا  را به سمت شما گرفته و تعارف میکند  و شما هم بلافاصله  شروع  به صرف  غذا میکند در حالی که با نگاه حیرت زده  میزبان مواجه میشوید و از خود میپرسید چرا میزبان اینگونه به شما نگاه میکند اگر قبل از دعوت شدن به رستوران با عُرف غذا خوردن ژاپنی ها اشنا شده بودید میدانستید که تا زمانی که میزبان سه بار تعارف نمیکرد شما حق نداشتید غذا را بکشید و حتی  در حال غذا خوردن باید صدای ملچ ملوچ را با دهان در می اوردید اورد  چرا که اگر این کار را نکنید میزبان شما را ادم عجیبی میپندار اما اگر کاسه سوپ را سر بکشید کار مودبانه ای کرده اید !!

سپس از فرودگاه  ژاپن مستقیم پرواز میکنید  به مقصد  تانزانیا   انجا در خانه یکی از دوستان دعوت هستید ساعت  نه شب قرار شام دارید و شما سر و قت میرسید اما میزبان از شما دلخور است   بعد از صرف شام متوجه پرشور شرکت هوایی ژاپنی در کیف خود میشوید ان را باز میکنید و شروع به خواندن اطلاعاتی از تانزانیا میکنید  درباره عرف اجتماعی مردم تانزانیا نوشته است میشوید و در مورد اداب غذا خوردنشان اینچنین میخوانید:در تانزانیا سر وقت رسیدن برای شام بی ادبی است بهتر است که همیشه یک ربع تا یک ساعت دیر تر برسید اگر روی سفره مینشینید مودبانه نیست که همسرتان روبرویتان بنشیند بزرگترین فرد روی سفره اول باید شروع به غذا خوردن کند و غذا اول برای او باید کشیده شود میزبان همیشه باید اخرین نفر باشد در تانزانیا بو کشیدن غذا بی ادبی است!

پس همواره به یاد داشته باشید چه مهمان بشید چه میزبان  یک وظیفه  اجتناب ناپذیر دارید و ان اینکه در قدم اول عرُف موجود در پیرامون خود را  به خوبی تشخیص داده و به ان عمل کنید اینگونه  میتوانیم با احترام به یکدیگر همزیستی مسالمت امیزی را در کنار هم تجربه کنیم که مقدمه ای برای جهانی سرشار از عشق صلح و دوستی خواهد بود

در تعریف عرف در ویکیپدیا این چنین میخوانیم:

عرف روش خاصی است که افراد در مسئلهٔ معینی پیروی می‌کنند، بدون آنکه در [[قانون]] ذکری از آن رفته باشد.
عرف قانون نانوشته است. برای نمونه شیوه درود گفتن یا دست دادن که در جوامع گوناگون تفاوت‌هایی دارد بر پایه عرف تعیین می‌شود.

به سخن دیگر، عرف [[عادت|عادت‌ها]] و رسومی است که عقلای جامعه آن را به طور کلی پذیرفته‌اند و آن را روا می‌دارند. یا به تعریف دیگر عرف به مجموعه‌ای از [[توافق|توافق‌ها]] و یا [[معیار|معیارها]] و [[هنجار|هنجارها]] گفته می‌شود که از سوی عموم پذیرفته شده‌باشد.

بر پایه یک تعریف، مواردی شامل عرف می‌شود که:
:یکم: فرد خاصی برای ایجاد آن تلاش ننموده، بل‌که جامعه آن را بدست آورده‌است.
:دوم: جستجو برای [[شناسایی]] آن ضرورت ندارد، بل‌که خود آشکار و هویدا می‌باشد(در یک جامعه).
:سوم: هر یک از مردم به آسانی آن را می‏شناسند و نیازی به توضیح ندارد.

آن‌چه که بر پایهٔ عرف پذیرفته شده‌باشد را '''عرفی''' یا '''قراردادی''' می‌نامند و آن‌چه برای مدتی و به‌طور موقت به صورت یک عرف درآید را '''باب''' یا '''[[مد]] روز''' نیز می‌نامند.


با این حال  گرچه همه افراد جامعه برای تشخیص عرف اجتماعی جامعه خویش نیاز به جستجو ندارند اما در برخی از موارد لزوم شناسایی عُرف موجود یکی از حیاتی ترین قدم برای تعاملات و مبادلات اجتماعی فرهنگی می باشد مسافری را در نظر بگیرید که  وارد یک سرزمین میشود در نخشستین گام باید با عرفُ موجود اشنا شود و این کار نیاز به جستجو و شناسایی دارد

+ تاریخ | یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


به تصویر بالا نگاه کنید، من کنار استخر روی نیم کتی نشسته ام  و گربه ای به ظاهر اهلی و  ارام  کنارم نشسته وبه سویی دیگر چشم دوخته  این گربه حدود شش ماه بیش که بچه گربه ای پیش نبود به استخر ما اورده شد و انجا رشد کرد  با ما انس گرفت و روز به روز بزرگتر شد اما رفتارش نشان میداد اگرچه در ظاهر ارام است اما  درونی وحشی دارد ،گنجشکها را شکار میکرد و رفتارش مرموز و نگاهش مرموز تر بود  تا اینکه بزرگ شد و یک روز همراه پدرم از استخر کنار سفیدرود  به خانه امد ...در این فصل حیاط خانه ما   پر از  مرغ و خروس ، اردک و جوجه هایشان است در اینجا من  او را زیر ذره بین گرفتم چون یقین داشتم که سر انجام بعُد وحشی خود را به نمایش خواهد گذاشت...و  دقیقاً سه روز پیش این اتفاق افتاد وقتی که داشتم گلهای باغچه را اب میدادم متوجه صدای قدقد مرغ کرکی از جانب باغ شدم و به سمتش رفتم دیدم که گربه با چنگالهای تیزش سعی میکند جوجه ها را شکار کند و مرغ کرک با شجاعت  از جوجه هایش دفاع میکند ، من هم در حمایتش به میدان امدم و گربه را دور کردم راستش چند روز پیش لاشه چند جوجه را در باغ دیده بودم و  شک داشتم که کار  کار گربه باشد از اینکه جوجه ها را نجات دادم احساس خوبی داشتم باید کاری میکردم تا جلوی حمله بعدی را بگیرم...کمی روی پله نشستم گربه را صدا کردم ارام امد گرفتمش و کمی نوازشش کردم تازه نهار خورده بود میدانستم گرسنه اش نیست پس رفتم  قفس از انباری اوردم و انداختمش در قفس به نظرم چند ساعت حبس برای جرمش کافی بود!! بعد تبعیدش کردم به استخر ...با اینکه فاصله استخر تا خانه زیاد است اما باز فردا سرکله اش پیدا شد و باز هم به جوجه ها حمله کرد با این حساب تصمیم گرفتیم به جایی دورتر تبعیدش کنیم تا دیگر نتواند به خانه بر گردد ...دیشب که یکی از دوستان  از رشت به دیدن من امده بود من گربه را نشانش دادم و ماجرا را تعریف کردم  قرار شد همان شب مقدمات تبعیدش را فراهم کنم البته با توجه به مقصدی که برایش در نظر گرفته بودم  نمیتوان نام این انتقال را تبعید گذاشت به این فکر میکنم  اگر به رشت میفرستادم خیلی به او خوش میگذشت و انجا انقدر رفیق پیدا میکرد و از صبح تا غروب در خیابانها و پارکهای رشت با رفقا قدم میزد یخ در بهشت میخورد و ساندویچ مجانی سرو میکرد و شاید پیتزا را هم میچشید  بدون اینکه ریالی خرج کند کلی کیف میکرد و خوش میگذراند!!  و در شبهای بارانی رشت خودش را به عاشقی میزد عاشق گربه های رشت میشد دنبالشان راه می افتاد و در خیابانها گم میشد هر هفته هم پنج شنبه ها زیر پل عراق با دوستانش قرار داشت(چه اینده روشنی)حتما انجا  لهجه میو میوی فارسی هم یاد میگرفت ان هم سبک اروپاییش را!!

  وبه یاد می اورد:که چه روزهای زیبایی را در کنار سفیدرود گذرانده، قطعا کباب هایی که در مراسم های عروسی و  رستورانهای رشت اضافه در بشقاب میماند اورا چاق و چله میکرد و از این همه خوشبختی مثل چرچیل راه میرفت!!  و به یادش می امد که در دهات چولاب به جرم گرفتن یک جوجه مرغ،  چطور او را درون قفس انداخته و حبسش کرده اند اما اینجا نه تنها برایش کلی مرغ سوخاری  می اوردند  و کباب سیخ میزنند بلکه نازش را هم میکشند و پیشی صدایش میکنند به او لخند میزنند و چیپس و پفکشان را با او تقسیم میکنند ...همیچنان با لبخندی کم رنگ  در این افکارطنز الود بودم  و اینده روشنی را برای گربه مان  پیش بینی میکردم که دوستم تلفن زد و خبر داد که گربه را نرسیده به رشت پیاده کرده است اخر میترسیده در رشت او را در حال پیاده کردن گربه از ماشین ببینند و کلاسش پایین بیاید...البته  این روزها داشتن سگ و گربه خیلی هم کلاس دارد اما اخیراً پیاده کردنشان هیچ منفعتی از لحاظ اجتماعی  در بر نداشته است  بدین منظور دوست جناب عالی تصمیم گرفته اند که گربه را در دیار کوچصفهان از ماشین پیاده کرده و من و خودش را از شرش خلاص کند!! ...راستش چند سال پیش دوستان گرامیم یک سگ را که جفت دستش شکسته بود و در کوچصفهان کنار جاده زوزه میکرد سوار کرده و با خود به استخر اورده اند که کار خیلی پسندیده ای بوده و من با کمال میل این سگ را پذیرفتم و یک سال و اندی ازش مراقبت کردم اما دستش خوب نشد و مرد..پس از انجا که هر سوار کردنی پایده شدن دارد همانطور که چند سال پیش یک سگ در این شهر سوار کرده بودیم امروز هم حق این را داریم یک گربه را  در انجا پیاده کرده و بی حساب شویم!!


این ماجرا کم درسی برایم نداشت مثل همه پدیده های این حوالی سرشار از دانش و تجربه بود مثلا همین موضوع اهلی شدن این گربه که در برابر ما اهلی بود با ما انس و الفتی داشت اما در برابر ماکیان همواره وحشی ماند در حالی که ظاهری اهلی داشت...پس ممکن است یک جاندار در یک زمینه و در یک بعد اهلی شده باشد اما در صفت دیگر هنوز وحشی بماند و این در مورد بیشتر جانوران صدق میکند حدود 7000سال پیش هیچ حیوانی اهلی نبود پس انسان شروع به اهلی کردن حیوانات  پرورش  و نگهداری انها  نه تنها حیوانات بلکه گیاهان را نیز اهلی کرد و توانست  با اهلی کردن انها محصولی بیشتر تولید کند اما به راستی انسان خود به طور کامل اهلی شد یا نه؟

برای پاسخ گفتن به این سوال اول باید واژه اهلی شدن  را معنا کنیم و  برای معنا کرد  لازم نیست به کتابهای لغت مراجعه کنیم فقط کافیست این جمله شازده کوچولوی آنتوان دوسنت اگزوپری را به یاد بیاوریم همانجا که گفته:


اهلی كردن یعنی چه؟
یك چیزی است كه پاك فراموش شده .معنایش ایجاد علاقه كردن است.
ایجاد علاقه كردن؟
اگر منو اهلی كردی هردوتامون به هم احتیاج پیدا می كنیم ،تو واسه من میان همه عالم موجود یگانه ای می شوی من واسه تو!

***

آدم فقط از چیزهایی كه اهلی میكند می تواند سردرآورد. انسانها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند.همه چیز را آماده از دكان میخرند اما چون دكانی نیست كه دوست معامله كند، آدمها مانده اند بی دوست....
                                                ***                                                

انسانها این حقیقت را فراموش كرده اند ،اما تو نباید فراموشش كنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی كه اهلی كرده ای مسئولی! 


بله این جملات  خیلی عمیق و تفکر بر انگیز است... دوست بودن.... دوست داشتن ....ایجاد علاقه کردن.... و برای هم مفید بودن اگر چیزی را  اهلی کنیم به  ان احتیاج پیدا میکنیم و او هم به ما احتیاج پیدا میکند و بودن ما برای هم مفید  و پر بار خواهد بود گاو گوسفند و اسب ،بز و ...حیواناتی هستند که در برابر انسان اهلی اند یعنی انسان به انها نیاز دارد و انها هم به انسان نیاز مندند ...حال میخواهیم به صفات وحشی گری بپردازیم وقتی لغت وحشی را به زبان می اوریم در ذهن خود خوی درندگی ستیزه گری و کشمکش با طبیعت اطراف را  تداعی میکنیم  کشمکشی که گاه جنگیدن برای بقاست و گاه برای به دست اوردن چیزی یا تحقق هدفی   انجا که مربوط به غریزه  می باشد مثل حمله حیوانات وحشی و ترس و دلهره ای که از  دیدن  این  صحنه ها  به خاطر می اوریم  که  اکثراً از غریزه و ذات انها بر می اید،  چند سال پیش سگی داشتم که به  توله هایش شیر میداد اما وقتی داشت غذا میخورد اگر توله ها به سمت او می امدند تا با او غذا بخورند با خشونت به انها حمله کرده  و گازشان  میگرفت این رفتارمتضاد   نشان دهنده غریزه غیر قابل کنترل در درون  او بود از یک طرف به بچه ها شیر میداد و از طرفی دیگر موقع غذا خوردن به انها حمله میکرد یقیناً دو حس متضاد در درون او در جنگ با یک دیگر بودند و  او را در حالتی تهاجمی و پر خطر قرار میدادند ده سال پیش  هم عقابی طلایی را به صورت اهلی در اورده بودیم از وقتی که جوجه بود او را از مرگ نجات دادیم و سعی کردیم بعد از رشد کردن بالهایش او را رها کنیم اما با رها کردنش دوباره برگشت  و مثل کبوتری در خانه ما ماندگارشد و علاقه نادری مانند مادر و فرزند بین او و یکی از سگهایم ایجاد شد و به حدی که  ان سگ را مادر خود میدانست  جالب اینجا ست  که این عقاب را طوری تربیت کرده بودم  که نمیتوانست شکار کند بالهای بزرگش چنگال تیزش و صدای بلندش.... ترس هر بیننده ای را در پی داشت در حالی که درونش کبوتری بیش نبود تا اینجا به خوبی پرورش یافت  اما بیک اشباه باعث شد خوی وحشی گری در او  بیدار شود و غریزه کار خودش را کرد... یک روز یکی از جوجه های مرده را به سویش پرت کردم  و او جوجه را در هوا گرفت از روز بعد کارش شکار کردن جوجه ها درست مثل همین گربه ای که ماجرایش را تعریف کردم سر انجام او را هم به جایی دور دست بردیم و در طبیعت رهایش کردیم اما تا مدتها می امد و چرخی بر فراز خانه ما میزد و میرفت..... بنا بر این وحشی گری که از غریزه اب میخورد شاید در شرایط خاص در مکانهای خاص به خواب فرو رود اما همیشه بیم ان میرود که بیدار شود ...

انچه تا کنون گفته شده خوی وحشیگری  بر مبنای غریزه بوده است اما وحشیگری بر مبنای انتخاب نیز وجود دارد که به ان نیز خواهم پرداخت هر کودکی با معصومیت و پاگی پا بر عرصه وجود میگذارد و این نشان میده ذات و فطرت انسان از بدو تولد پاک و زلال است اما وقتی او از تعادل خارج میشود بدی ها یکی پس از دیگری در او ظاهر میگردد   انسان موجودیست داری قدرت انتخاب  او میتواند نحوه برخورد خود با شرایط و  محیط پیرامون خود را انتخاب کند او میتواند انتخاب کند اما گاهی  بنا به خواست  و انتخاب  خود و شرایط خاص محیطی ،تعلیماتی...خوی وحشیگری نیز در  او شکل میگیرد ....این را ما در سر تا سر تاریخ میبینیم حتی در عصر حاضر که انسان خود را متمدن میداند.... از استعمار افریقا تا نسل کشی  نازی ها و شکل گیری  فاشیست که  هزاران جنایت و اقدامات ضد بشری را در پی داشته  نمونه ای از وحشیگری انسان در چهره های متفاوت و  عناوین متفاوت به نمایش گذاشته است که درسی خوب برای نسل اینده بشر خواهد بود  تا اسیر چنگال ظلم و ستم نشوند...

اما انچه بیش از هر چیز مورد توجه محققان و روانشناسان و اندیشمندان  قرن  اخیر قرار گرفته این است که ا نسان های وحشی در ظاهربسیار آرام و اهلی به نظر می رسند چون انسانی که ازدرون مشکل دارد تمام تلاش خود رامی کند که حداقل ظاهرخوبی از خود به نمایش بگذارد تا کسی متوجه جهنم درونش نشود اما انسان هایی که درون آرامی دارند، رفتارمحکمی خود نشان می دهند تاکسی به بهشت درونیشان آسیبی وارد نکند.این افراد رفتار متعادل تری دارند و در کارها واعمالی که انجام می دهند ثابت قدم ترهستند به قول مثالی از ما ایرانی ها که میگوید:


از ان نترس که های و هو دارد /از ان بترس که سر به تو دارد!!


 بنا بر این  دنیای ما اهلی ها و وحشی هایی دارد و همواره داشته  اما انچه در این میان  زیانبار و ویرانگر تر بود وحشی گری گرگ  در دریدن گله  و یا درندگی شیر  نبود ، انسان  توانست شیر را رام کند و در سیرکها به کار بگیرد  اما هنوز نتوانست هم نوع خود را که جامه ای انسانی به تن کرده و به دریدن هم نوع دیگرش  میپردازد رام کند

+ تاریخ | سه شنبه چهارم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۴ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

باغ  سبز  گوجه سبز در چولاب....


این روزها عطر شالیزار را از دست ندید و چشمان و روح رو به نوازش های سرسبزیش بسبارید



در عکس زیر با اینکه بدجوری زمین خورده بودم و خراش روی گلوی من به خوبی دیده میشه باز هم سرشار از انرژی هستم دوستم میگفت ...طبیعت بهترین دارو هست برای بیماری ها و زخم ها رو ترمیم میکنه حالا حرفشو باور میکنم ....

گاو چرانی در سواحل سفیدرود

به یاد بچگی هایم پابرهنه میکنم...

قدیم ها گاو چرانان سوار اسب میشدند اما حالا دوچرخه جایش را گرفته...


اینجا همان جایست که با دوچرخه زمین خوردم یکی از همسایه ها کمکم کرد این ابگیر درست وسط جاده است...

این هم یکی از غروبهای خاطره انگیز سفیدرود

+ تاریخ | یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ساعت | ۱۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |


شیر اب تلمبه ای در حیاط خانه ارباب(چولاب)

+ تاریخ | پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۲ساعت | ۵ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

عضای منتخب شورای اسلامی چولاب

با سلام ،احترام و تبریک

انتخاب شایسته شما را  برای نمایندگی مردم روستا در این دوره از طرف  خود و تمام دوست داران  روستای چولاب  تبریک  میگویم ، امیدوارم به لطف خداوند و کوشش شما بزرگواران بتوانیم چولاب را همچنان زیبا و سرسبز و اباد حفظ کنیم و در زیبایی و ابادانی بیشترش بکوشیم

بنده به عنوان یکی از اهالی روستا در انتخابات شرکت کرده و حق خود میدانم که مشکلات و کاستی ها را منعکس کنم تا برای رفع ان اقدام شود یا دلایل عدم رفع ان تا کنون به بنده به عنوان یک از اهالی روستا توضیح داده شود تا با همفکری زوایای مشکل مطرح شده مورد برسی قرار گرفته و حل شود

غریب به بیست سال است که جاده کناره سفیدرود محل تردد کامیونهای شرکتهای شن و ماسه میباشد و در این مدت مشکلات بسیاری برای تردد اهالی و دوست دارن طبیعت ایجاد کرده به طوری که بنده ده سال پیش هم در نامه نگاری به شورا موضوع را منعکس کردم ولی تا کنون اقدام خاصی صورت نگرفته و مشکل همچنان باقیست  علاوه بر دست انداز و ابگرفتگی در فصل باران  در مسیر جاده چند ابگیر بزرگ پدید امده که مشکل با گذاشتن چند حلقه لوله  حل خواهد شد 

بنده همواره در فضای مجازی از زیبایی ها و جاذبه های طبیعی و خدادای روستای چولاب مینویسم که موجب اشنایی علاقه مندان به این بهشت زمینی شده است،متاسفانه برای دسترسی به  سواحل سفیدرود در روستا چاره ای جز این جاده نمی باشد که امید است بعد از سالها این بار دست در دست هم دهیم و با هم فکری و برسی را های قانونی و شناخت قابلیت ها و توانمندی های خود این مشکل را برطرف سازید -

خداوند یاورتان باشد


در زیر میتوانید عکسهایی از ابعاد مشکلی که عرض کردم ببینید:

-

-

-


پی نوشت:امید وارم دیگر شاهد چنین روزهای تلخی نباشیم


پی نوشت:اولین قدم برای حل یک مشکل این است که قبول کنیم مشکل وجود دارد

+ تاریخ | یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

عاشق   دریا   باش....

زلال  و جاری   ...

ان رود که  هم اغوش   علف  های هرز بود

به مرداب رسید!!




26خرداد92کنار سفیدرود

+ تاریخ | یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت | ۹ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

کمک کنید تا به گرسنگی کودکان پایان دهیم