|
وبلاگ شخصی
|

امروز سری زدم به یکی از همکاران و دوستان خوبم که در طول سه سال در پروژه مدیریت چندمنظوره جنگلهای هیرکانی همکار بودیم به یاد سه سال گذشته افتادیم و خاطرات زنده شدند تقریباً در همین فصل ماموریت های زیادی به روستاهای جنگل به اتفاق هم داشتیم، به شالیزارهای میرفتیم که در میانه کوه ها توسط جنگل احاطه شده بودند، در باران بهاری یا آفتاب سوزان و گرمای تابستان باید روزی به چندین مزرعه سر میزدیم و با مردم گفتگو میکردیم، امروز بعد از یاد آوری آن تلاش ها و آن تجربیات خوب موثر به فکرم رسید که از ایشان تشکر و قدر دانی کنم، چون بعضی کارها مثل فعالت های اجتماع محور بیشتر شبیه به ایثار است و معمولاً نیمه داوطلبانه انجام میشود مثلاً ممکن است شما چهار سال با یک پروژه به عنوان تسهیلگر همکاری داشته باشید اما این همکاری رسمی و مستفیم نباشد کارتان برای پروژه رسمیت زیادی نداشته باشد و هرگز ارزشش به خوبی دیده نشود و حتی هرگز از شما قدر دانی نشود و حقوق و مزایای چندانی به شما تعلق نگیرد اما با این حساب شما ادامه خواهید داد چون هدف و آرمان مشترکی با پروژه دارید چون میدانید مشکلی در خود پروژه نیست بلکه یک نوع نگاه قدر ناشناسانه در افراد است که جایگاه ها و نقش ها را خوب نشناخته و شاید اصلاً مایل نباشد بشناسد برای هر نقشی رسمیتی قایل باشد...بگذریم.... در هر صورت ادامه خواهید داد چون به کارتان علاقه دارید و اثر گذاری کار برایتان ارزشمند هست حتی اگر در مجموعه ای باشید که قدر شناسی را به خوبی بلد نباشند و یا دلشان نخواهد از این تواناییشان استفاده کنند.

بلاخره بعد از پنج سال از نخستین روزهایی که وارد جنگل ها شدم گذشت و این پروژه نیز به پایان رسید، با همه تلاش هایی که کردیم و قدر ناشناسی هایی که احساسش کردیم ، این پروژه چیزهای زیادی برایم داشت، دیدم به جنگل و مردمانش تعمیق شد، پنج سال فعالیت تسهیلگری را با همکارانی باتجربه تر تمرین کردم و توانستم تجربه پیش برد یک فرآیند توان افزایی اجتماع محور را داشته باشم و آن را به صورت عملی تجربه کنم، و از همه مهمتری حلقه ای از دوستان خوبی در روستاهای جنگل دارم که از دلم و همه وجودم دوستشان دارم و موفقت هایشان امروز بزرگترین خوشحالی های من است و اطمینان دارم اگر بر حسب اتفاق پروژه دوباره تمدید شود حتماً خودشان به خوبی بدون کمک ما پیش خواهند رفت و هیچ نیازی به ما نخواهند داشت.
امروز خوشحالم که پنج سال از عمرم بر روی پروژه ای گذشت که موجب تغییرات در نگرش و زندگی مردم شد تغییرات خود خواسته، درون زا و با اگاهی، تغییراتی عمیق و ریشه دار، هخپخانه هایی آباد ترشذ، طبیعت بیشتر درک شد، آب و خاک تمیز تر شد به واسطه برخی از اقداماتی که جامعه محلی انجام داد ، جنگل بیشتر دوست داشته شد و اهمیت آن نزد جامعه محلی تعمیق شد.
تسهیلگری فرآیند های اجتماع محور یکی از علایق من بود و خب به علایقم پرداختم از کنار مردم بودن و یاد گرفتن از آنها لدت بردم تغییراتی را که در طول فرآیند رخ داد عمیقا درک کردم و هنوز بر این باورم یکی از بهترین روش ها برای حل مشکلات محیط زیستی و توسعه روستاها این الگوست چون موجب تغییری پایدار میشود و تغییر در این الگو عمیق و بنیادین است.
اما این روزها دارم به این فکر میکنم با همه خوبی هایی که شغل تسهیلگری دارد حداقل برای من شغل محسوب نمیشود چون خرجم با دخلم تناسب ندارد و اینکه حق دارم زندگی کنم برای پنج سال بعد باید برای خودم هم زندگی کنم نه فقط برای آرمان ها و اهدافم مردم و طبیعت. خب زندگی خرج دارد و باید برای زندگی کردن پول کافی به دست آورد برای سالم تر شدن و پیگیری درمان ها باید پول کافی داشت و خب باید به دنبال یک شغلی گشت که درآمد کافی داشته باشد به همین دلیل با همه علاقه ای که به شغلم دارم به دنبال این هستم که به دنبال شغل جدیدی باشم که با درآمدش حداقل بتوان زندگی کرد، شعلی که از علایقم جدا باشد و حدالمکان اجتماع محور و تسهلگری نباشد این را به دلیل تجربه پنج ساله ام در هیرکانی میگویم، علاقه دارم شغل آینده ام با یک دستگاه باشد یک دستگاه که از صبح بدانی چه کار باید بکنی با آن… خوبی اینکه آدم با دستگاه کار کند این است که در نهایت از دستگاه انتظار قدر دانی نخواهد داشت.
با خودم فکر کردم وقتی به عمو اکبر گفتم از سپیدرود برایم بگوید حتماً به آن سالها فکر کرده که پسرکی کوچک بود کنار سپیدرودش و آن رود پر خروش را پر از ماهی و زلال تر از این روزها میدید و دلش تنگ شد و بعد به این روزها فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و تازه فهمید چه خبر است و دارد چه اتفاقی می افتد ….راستش را بخواهید با شناختی که از عمو داشتم هرگز فکرش را نمی کردم چنین صحبت هایی از او بشنوم، هرگز نشانه ای از طبیعت دوستی در او ندیدم دروغ چرا از بعضی کارهایش هم دلخور بودم مثلاً یک تپه و باغ بزرگ پر درختان توت و پلد و نارون را که از وسطش یک جویبار زیبا میگذشت از جا کندًً!!
یعنی آن تپه بزرگ و پر از درخت امروز دیگر وجود ندارد و جایش یک حفره بسیار عمیقی هست که از بس عمیق است حتی نمی شود آبش را خالی کرد و کفش را صاف و حداقل درونش ماهی پرورش داد ، کلاً کار عمو همین بود و تا جایی که میشناختمش ما در افکار متضاد هم بودیم، رفتارهای ضد محیط زیستی داشت و علاقه عجیبی داشت به سوراخ کردن زمین های اطراف سپیدرود و تبدیل آن تپه ها به معدن شن و ماسه ...حالا ده سالی از آن روزها گذشته و عمو با ادبیات جدید ی از طبیعت دوستی برایم میگوید ، دارم به این فکر میکنم گاهی دلتنگی برای آنچه از دست دادیم موجب میشود نگاهمان تغییر کند و درک کنیم که طبیعت با ارزش تر از منافع شخصی کوتاه مدت ماست، کاش عمو سالها پیش به این نتیجه میرسید…
ویدیوی حرف های عمو را در ادامه مطلب ببینید:
پایین دهکده رودخانه میگذرد وسط رودخانه یک جزیره قرار دارد از حدود ده سال پیش یک راهی به این جزیره درست کرده بودیم و یکی از کارهای مردم ده این بود که سری به جزیره بزنند، بعد داستانهای به وجود آمد که علاقه مردم به جزیره بیشتر شد یک شب جنگل های جزیره آتش گرفت و سوخت ، بعد از آتش سوزی هم درخت کاری انجام شده بعد هم تصمیم گرفته شد بر جای جای جزیره نیم کت هایی درست شود که عاشق ها کنار هم بنشینند و نجوای عاشقانه در گوش هم زمزمه کنند، بعد یک زمین ورزشی هم در جزیره احداث شد. امسال هم دور زمین ورزشی درخت کشت شد اما امسال سال پپر آبی رودخانه بود دو ماه و نیم جزیره زیر آب بود و تازه دو هفته است که از زیر آب در آمده با انبوهی از تپه های ماسه ای و ابرفت های انباشته شده.ورودی جزیره را هم نیز آب برده بود. دیروز پدرم با قایقش مرا به جزیره برد ویدیویی که در بالا مشاهده میکنید موقع برگشت از جزیره گرفتم ... روز هیجان انگیزی بود چند ساعت در جزیره ای متروکه و خالی قدم زد و بعد هم قایق سواری کردم ، قایق را خیلی دوست دارم به ویژه زمانی که خورشید دارد طلوع میکند و تو در قایق باشی و طلوع خورشید را از داخل رودخانه ببینیم
پی نوشت: بعضی از زاویه هایی که از آن زندگی را مینگیرم فرآموش نشدنی است، من اسمش را میگذاریم زاویه های زیسته، زاویه ای که امروز از دورن قایق میدیدم از این دست زاویه های زیسته بود ، فیلم را در اینجا با شما به اشتراک گذاشتم تا شما را هم با زاویه زیسته ام شریک کنم
قهرمانی تیم پرسپولیس به همه قرمز پوشان و قرمز دوستان مبارک
💖💖💖💖💖



گاهی اتفاقی می افتد که ناخواسته خودمان را فریب میدهیم بدون اینکه بدانیم اشتباه استدلال میکنیم, خودمان را بیجاره میکنم، بلایی بر سر خود ومی اوریم که قابل تصور نیست، و گاه موجب رنج عزیزترین های زندگیمان شده و شرایط دشواری ب وجود می آوریم، علت ها وقایع گاهی بسیار پیش پا افتاده است اما تبعات بدی دارد.
سالها پیش که پسرکی نوجوان بودم مرا به کلاس قرآن میفرستادن تا علم و آگاهیم از دین بیشتر شود و عاقبت به خیر شوم، در کلاس قرآن آنچه مرا بیش از هر چیز مجذوب میکرد داستان سرگذشت اقوام مختلف بود،مانند قوم عود، ثمود، صالح و...دیشب اتفاقی افتاد که همچون طوفانی در درونم همه وجودم را در نوردید ...حالم خیلی بد بود و هنوز هم قلبم فشرده است .. یاد یکی از همین داستان ها افتادم که سالها پیش سنیده بودم
اما آن داستان، داستان سرگذشتسرگذشت بود که کنار دریا زندگی میکردند، و خدا به واسطه پیامبرشان از آنها خواسته بود که هر کاری دلتان خواست بکنید اما فقط در روز شنبه ماهی نگیرید، آن قوم هم قبول کرده و شنبه ها ماهی نمی گرفتند اما دقیقاً همان روز شنیه که ماهی ماهی ها می امدند رو ی آب بازی میکردند و آین مردمان را تحریک میکردند به ماهیگری در روز شنبه...اینها با خودشان نشستند وفکر کردند که ما همه هفته را در جستجوی ماهی هستیم و چیزی صید نمی کنیم اما دقیقا روز شنبه را که خدا ممنوع کرد ماهی ها بر روی آب بازی میکنند. پس تصمیم گرفتند در جوار دریا استخر ها و حوضچه هایی بنا کنند تا شنبه ها ماهی به درونشان بیاید و بعد روز یکشنبه بروند ماهی ها را صید کنند...با خودشان هم استدلال کردن که ما روز یکشنبه ماهی میگریم نه روز شنبه...پس حکم پیامبر را نقض نکرده یم....این قوم به نوعی خود فریبی دچار شده بودند. دیشب یک کاری کردم شبیه کار همین قوم
یک دوستی هم داشتم خودش را گیاهخوار معرفی کرده بوده، یک روز نهار مهان من بود پدر هم ماهی صثید کرده بود و مادر زحمت سرخ کردن ماهی را کشید بوی ماهی همه جا را فرا گرفته بود. دوستم موقع نهار وقتی ماهی را دید چند عدد ماهی را در بشقابش گذاشت و درباره فواید گیاهخواری و اینکه هنوز گیاهخوار است توضیح داد و من سعی میکردم درختی را تصور کنم که میوه هایش ماهی است...و فکر کردم او هم دچار خود فریبی شده، اما بعد ها که در رابطه با گیاهخوارها سرچ کردم دیدم گروهی از گیاهخواها هستند که گوشت ماهی و حتی مرغ هم در رژیمشان وجود داد و فقط گوشت قرمز مصرف نمیکنند، در واقع دوستم دچار خود فریبی نبود بلکه برداشت متفاوقتی از گیاهخواری داشت. دیشب کارم شسبیه این دوستم هم بود یک جورهایی خودم را قانع کرده بودم که مثلا کارم مصداق این عمل نیست...
الان ذهنم درگیر این مساله است که چرا جنین کردم و چرا به خود فریبی دچار شدم و چرا اشتباه کردم...
در کنار سپیدرود مردی را دیدم که در حال آتش روشن کردن بود، تعدادی از ماهیگیرها هم مشغول ماهیگیری بودند...زیاد شدن آب مرا برد به سالهای دور دست، سالها پیش حجم آب رودخانه به صورت طبیعی بیشتر از حجم آبی است که امروز به آن طغیان میگوییم...از استانهای مختلف خبر های بدی از طغیان رودخانه ها و سیل مییرد. بیشترمناطقی که دچار سیل شده مناطقی هستند که گذری به آنجا داشته ام و با منطقه به خوبی آشنایی دارم همین چند ماه پیش هم بازدیدی از برخی از مناطق داشتم هر منطقه آبخیز متشکل از چندین رودخانه کوچک و فرعی و یک رودخانه اصلی است رودخانه چهل چای، رودخانه دوهزار و سه هزار کیله رود وخیلی رودخانه های زیادی را تا سرچشمه هایشان در کوهستان طی کردم و دوباره مثل آب از ارتفاع سرایزی شدم در بازدید هایم به مسیر مصب ها و درخانه ها توجه کردم و متوجه شدم که گاهی روح رودخانه نادیده گرفته شده است...روح رودخانه؟! بله روح وردخانه...رودخانه علاوه بر آبی که در آن در جریان است یک روح بزرگی دارد که در علم جغرافیا به آن حریم رودخانه میگویند حریمی که حتی اگر آب در آن جریان نداشته باشد همچنان باید حفظ شود چون روح رودخانه در آن جاری است هر گاه رودخانه ارده کند میتواند روحش را لبریز کند و جاری شود این رود اگر موانعی در مسیرش وجود داشته باشد قطعاً موجب خسارات و تخریب های زیادی خواهد گردید

میتوان گفت که بیشتر سیلهای این روزها علاوه بر بارشهای زیاد به دلیل زنده شدن روح رودخانه های فراموش شده و قدیمی رخ میدهد، رودخانههای که روزی و روزگاری جاری بودند اما توسط ما انسان فراموش شده و مسیر اصلی اش منحرف گردیده و یا در بستر آنها بنا ها و شهر ها ساخته شد و حالا بعد از مدتها زنده شدند اما وقتی جریان آب در روحشان جاری میشود مسیر همیشگی خود را پر از مانع میابند و تقابل روح رودخانه های قدیمی و موانع جدید سیلی شد ویرانگر به وجود می آورد
از دیرباز طغیانهای فصلی در بسیاری از رودخانه ها طبیعی بوده و این طغیانها از گذشته های بسیار دور منبعی بوده برای حاصلخیزی بیشتر زمینها حوزه آبریز دشتهای سیل آبی به مرور زمان تیدیل به جلگه های حاصل خیز و سر سبز شدند ماننده جلگه بین النهرین در عراق و جلگه سپیدرود در ایران و سند در پاکستان...اما گاهی حجم طغیان از حد مجاز و قابل پیش بینی فراتر میرود، در بسیاری از مواقع وقتی نگاهی به بالادست های حوزه های آبریز میاندازیم میتوانیم به راحتی ریشه این سیلاب ها و طغیان های انی و غیر قابل پیش بینی را بیابیم، عمده ترین دلیل چنین سیلاب های انی تخریب پوشش گیاهی و نابودی جنگل هاست، میدانم وقتی که در جنگل باران میبارد حجم عظیمی از قطرات باران در برخورد به شاخه برگهای درخت در دل جنگل فرو میرود و ذخیره میشود و سپس در روزها هفته ها و ماه های بعد از بارش به تدریج این آب ذخیره شده در قالب جویبارهای و چشمه های کوچه به پایین دست سرازیر میشود... اما وقتی جنگل و پوشش گیاهی در بالادست نابود شود قطرات باران به صورت آنی بر روی خاک سر میخورد و به پایین دست میرود حجمش کم کم افزایش یافته سنگهای کوهستان را جابجا میکند و موجب رانش زمین میشود هرچه پایین تر می آید حجم آب قدرت بیشتری باری جابجای موانع عم از سنگ و گل و لای دارد. انچه در سیل اخیر استان گلستان در بالا دست رخداد، تخریب زمین های کشاورزی بود، تصورم این بود که تخریب فقط شامل محصولات کشاورزی میشود اما با تماس هایی که با روستایان منطقه داشتم متوجه شدم که بخش وسعی از زمین های کشاورزیشان به دلیل رانش زمین و شسته شدن خاک از بین رفته است. زمین های که در گذشته های نه چندان دور جنگلی انبوه و سر سیز بود اما با توسعه طلبی های انسان نابود و تبدیل به زمین های کشاورزی شد که به دلیل ارتفاع زیاد، فقر خاک، و زاویه تابش بازدهی چندانی از لحاظ محصول ندارد و محصولاتش عمداً ضعیف و برای رفع نیازهای اولیه کشاورزان میباشد...
نگاهی کوتاه به واقایع رخداده ما را متو جه این موضوع مهم میکند که هر گاه بر ضد طبیعت شدیم، هر گاه به طبیعت و حریمش احترام نگذاشتیم موجب شدیم در اکوسیستم کره زمین اختلال ایجاد شود و این اختلال ها مستقیم و گاهی غیر مستقیم بر روی زندگی ما انسانها تاثیر گذار بوده است. بنابراین راه پیشگیری بحران های مشابه علاپه بر مدیریت صحیح و پایدار محیط زیست و منابع طبیعی احترام به طبیعت و تلاش برای توقف تخریب نا و نابودی آن میباشد
این ویدیو مربوط به حدود شش یا هفت سال پیش است. در کنار سپیدرود داشتم از سپیدرود میگفتم... بعد از ماه ها درد تازه حالم بهتر شده بود انگار فرصتی تازه برای زندگی کردن بر روی زمین به من داده شده، انگار یک فرصت دیگر به من داده شده بود تا ماموریت زمینی ام را به خوبی انجام بدهم و انگار من چشماهیم را شسته بودم و دنیا و طبیعت را طبیعی تر از آنچه هست میدیدم، آواهایش در ته قلبم میشنیدم و با تمام وجودم درک میکردم عظمت عشقی را که در طبیعت جاریست ...آن روز همراه دوستانم در انجمن بوم پژوهان قرار بود یک مستند از سفیدرود بسازیم و من برایشان در رابطه با سپیدرود میگفتم و مهدی دوستم از من فیلم میگرفت این فیلم قسمتی از آن مستند است...
پی نوشت: این پست مخاطب خاص دارد...من فدای مخاطب خاصش بشومم💖🌷
برای مشاهده ویدیو به ادامه مطلب بروید

از آنجایی که در اینیستاگرام حضور ندارم برای خواندن خاطرات و تجربیات روز مره (با درون مایه آموزشی) همکارم به فیس بوک رفتم چون او پست های اینیستاگرام خود را همزمان در فیس بوک هم به اشتراک میگذارد و گاهی در رابطه با تجربیات خود مینویسد که برایم آموزنده و شیرین است.
امشب هم رفتم پستش را خواندم درباره پایش و ارزشیابی نوشته بود، بعد متوجه پیام فیس بوک شدم، یکی از نوشتارهای های پنج سال پیشم را بالا آورده بود و پیشنهاد داد دوباره به اشتراک بگذارم، من در ان پست دریاذه عشق نوشته بودم، جهانی پر از عشق تصور کرده بودم هر سال هم برای رسیدن به آن در آستانه بهار و سال نو دعا میکردم، در آن نوستار نوشته بودم؛
با اطمینان میگویم بزرگترین بحران دنیا بحران فقدان عشق است ..اگر آدمها عشق را درک کنند بحرانی وجود نخواهد داشت بحران آب و غذا وجود نخواهد داشت اگر آدم ها حیوانات را دوست داشته باشند حیوانی منقرض نخواهد شد اگر آدم ها یکدیگر را دوست داشته باشند جنگها تبدیل به صلحی پایدار خواهد شد و در میدانهای نبرد به جای مین گل خواهند کاشت(واقعا اگر آدم ها بخواهند چنین خواهد شد) اگر آدمها به طبیعت عشق بورزند و حقیقاً دوستش بدارند طبیعت را آلوده و تخریب نخواهند کرد این حرفها اصلاً کلماتی شعاری نیست و من برای این جملاتی که اکنون مینویسم مدتهاست اندیشیده ام و فکر میکنم یکی از بزرگترین رسالت ما انسانها درک مفهوم عشق است، وقتی عشق را درک و آن را تکثیر کرده و بذرش را در دلها بیفشانیم قطعاً جهانی زیبا تر خواهیم ساخت، بسیاری از مشکلات جهان ما ریشه در این موضوع دارد که ما از توانایی هایمان برای ایجاد تغییر و تحول در دنیا نا آگاهیم سخت تلاش میکنیم اما تلاشمان بی عشق ناقض است و کمتر به نتیجه میرسد ...و همیشه هم از خود میپرسیم عشق چیست؟
سه سال پیش یکی از دوستانم که به کشور هند سفر کرده بود خاطره ای بسیار جالب از سفرش بریمان سوغاتی آورد که درس بسیاری برایم به همراه داشت و من مایلم در اینجا برایتان بازگو کنم تا شاید معنای عشق را در دستان کودک فقیر هندی یافتیم.
او به همراه سایر گردشگرها مشغول بازدید از جاذبه های گردشگری یکی از محله های هندوستان بود با دوربینش از هر سوژه و مکانی عکس میگرفت ناگهان توجه اش به دختر بچه ای فقر جلب شد که توریستی داشت یک شکلات به او میداد از این صحنه عکس گرفت و به سمت دختر بچه رفت دستی به سرش کشید و نوازشش کرد دخترک که شکلات در دستانش بود در حرکتی زیبا شکلات را از وسط دو نصف کرد و یکی از قسمت ها را به سمت دوستم گرفت تا به او بدهد ...
انچه مرا به هیجان ی آورد دادن تکه شکلات از سوی یک دختر فقیر هندی نیست بلکه دادن تكه اي از عشق وفشاندن بذر آن با دستان کوچکش است وقتی خوب به موضوع فکر میکنم میبینم آن دخترک فقیر و خردسال با آن عملش که از قلب معصوم و لبریز از عشقش بر میخواست درسی بزرگ به ما داد درسی که اگر خوب بفهمیمش و درکش کنیم بی شک معنای عشق را خواهیم یافت و درک و تکثیر خواهیم کرد و اینگونه به جهانی لبریز از عشق صلح و دوستی خواهم رسید...به امید آن روز و به امید عشق
پی نوشت یک : چه ناتوان بشری که عشق نتوانست آموخت، عشق نتوانست ورزید، عشق نتوانست زایید...
پی نوشت دو: همه جای طبیعت نشان عشق و زندگیست، گاهی در دل زمستان بهار پیروز میشود، عکس این پست را در سنگفرش پیاده روی هتل آهوان رودسر گرفتم کنار دریای کاسپین، در همین زمستان...به دوستانم گفتم لای این سنگفرشها خزه ها رشد کردند و زنده شدند در حالی که ما تصمیم گرفته بودیم زمین در زیر پایمان سنگ باشد...اما زندگی و عشق و رویش قوی تر بود و بر سنگ ها پیروز شد.
امشب خیلی زودتر خوابم برد در خواب خوشی غرق بودم پر از نوازش و آرمش...که حس کردم کسی صدایم میکند. مادرم بود و گفت دوستانت آمدند تا درباره یک موضوع مهم با تو صحبت کنند...رفتم بیرون و دیدم بچه های گروه توسعه محلی روستا منتظرم هستند، محمود گفت سریع کاپشنت را بپوش که با هم گفتگو کنیم لباس پوشیدم و نشستم داخل ماشین، جریان را پرسیدم. از قرار معلوم افرادی به جنگلهای حاشیه سفیدرود رفته و اقدام به قطع درختان کردند، دوستان گروه هم تصمیم گرفتند تا بلافاصله اقدام به شناسایی مقصر کرده و موضوع را پیگیری نمایند... بعد از کمی جستجو و تعقیب و گریز مقصر شناسایی و با پادرمیانی ریش سفیدان روستا و یک گفتگوی توجیهی خوب و اثر بخش موضوع بدون دخالت نیروی انتظامی و افراد بیرونی حل شد... محمود یکی از اعضای گروه در گفتگو استدالال میکرد که این جنگل متعلق به همه مردم است و کسی حق ندارد به حق مردم (که مال ماست) دست درازی کند. بنا بر این برداشت چوب از این جنگل توسط افراد منطقی، قانونی و اخلافی نیست

بعد از شنیدن صحبت های محمود و تلاش و اقدام مشترک دوستان گروه برای حل این مسئله احساس خوبی به من دست داد خب به این نتیجه رسیدم بعد از چند سال تلاشها برای شکل گیری و توانمندی یک گروه توسعه محور موفقیت آمیز بوده و گروه به رشد و توانمدی ای رسیده که بتواند خود را سازماندهی کرده و نقش موثری در حل و فصل مشکلات محلی اینچنین داشته باشد.
به یاد سالهایی افتادم که رابطه مردم و طبیعت اینقدر خوب نبود و حس مالکیت اینچنین به طبیعت پیرامونشان نداشتند اما در دو نیم سال گذشته با شکل گیری گروه محلی توسعه محور و در الویت قرار گرفتن حفظ محیط زیست روستا در برنامه های این گروه و طراحی و اجرای برنامه های اقدام برای احیای این جنگل و احیای حس مالکیت مردم به این گنجنیه با ارزش نسل جدیدی از دوستانی برایم به وجود آورد که نسبت به طبیعت احساس مالکیت بیشتری دارند، جنگل، محیط زیست روستا برایشان اهمیت دارد همانطور که آینده و مشارکت در ساختنش برایش اهمیت دارد.
در این چند سال دوستان زیادی در شکل گیری و توانمدی این گروه تلاش کردند و من در کنارشان و گاهی به تنهایی تلاش کردم نقش تسهیل کنند را داشته باشم اما در روستای خودم و در متن و محتوا بودن مساله را کمی مشکل کرده بود...یک جاهایی باید پیشرو بودم وقتی گروه به پیشرو بودنم نیاز داشت...یک جاهایی باید تسهیل کننده بودم وقتی گروه به تسهیل کنندگی ام احتیاج داشت...یک جاهایی باید کمرنگ میشدم تا گروه زیر سایه من قرار نگیرد و رشد کند...و گاهی نامرئی تا مستقل تر شود...این جند سال مدام با هم کار گروهی را تمرین کردیم، از گروه یاد گرفتم و از تمرین کار گروهی با ایشان تجربه کسب کردم، حالا احساس میکنم ماموریتم به پایان رسیده و باید یک عضو عادی باشم در کنار یک حلقه از انسانهای توانمند که کنار هم جمع شدند تا به صورت داوطلبانه در فرآیند توسعه محل زندگیشان مشارکت کنند.

زیبایی در فرآیندبودن این است که تغییر مثبت را میبینید..شکل گیری و توانمندی حلقه های انسانهای توانمند را میبنید و رشد و شکوفایی را می بیند، و همچنین طعم شیرن موفقیت هایشان را میچشید.. و از این رشد ها رویش ها و تغییر های مثبت لذت میبرید، نه به این دلیل که این تغییرات با مشارکت "منی" انجام شده، بلکه به این دلیل که یک فعالیت برای بهبود اوضاع اتفاق افتاده، درختی کاشته شده، جنگل سوخته ای نوازش شده، رودی بیشتر دوست داشته شده، خانه پرنده ای آباد شده...و خب این کارها کمی از آن عذاب وجدان ناشی از عضوی از ناعادلانه ترین نسل در قبال طبیعت بودن را کم میکن...حالم را خیلی بهتر میکند، امیدم را برای امیدوار بودن به آینده ای بهتر شارژ میکند. این روزها احساس خیلی خوبی دارم، عشق هم آمده در دلم خانه کرده، بهتر از این هم مگر میشود؟ خدیا شکرت :)

حتماً در شرایطی بوده اید که در یک قضیه طرفین دیدگاههای مختلفی در رابطه با یک موضوع دارند هر کدام از زاویه دید خود به مساله نگاه میکنند هر کدام داستانهای خودشان را از موضوع دارند و هر کدام با ذهییت های خود عینیت را میبیندند..من هم بارها در چنین شرایطی بودم در این شرایط انتظار میرود با گفتگو به حقیقت نزدیک شد اما وقتی طرفین به گفتگو در این رابطه اعتقاد نداشته باشند و دچار خود حق پنداری مطلق و یا نادانی مطلق شوند فرآیند رسیدن به حقیقت و درک مشترک از یک قضیه بسته میشود..این تجربه دردناکی است، بخصوص اگر طرفینت افرادی باشند که توانمند در اندیشیدن و توانمند در گفتگو کردن میپنداشتیمشان اما منافع براشان در نرسیدن به واقعیت باشد(با متفاوت دیدن قضبق فرق دارد کسانی که متفاوت میبینند حاضرند تفاوت دیدگاهایشان را مطرح کرده و درباره اش گفتگو کنند) پس به نظر ایشان تنها یک حقیقت وجود دارد و نیازی به گفتگو در رابطه با آن نیست چون همه موضوع همانی است که در جمجمه طرفین خود حق مطلق پندار میگذرد و منافع ایشان ایجاب میکند دست از اندیشیدن و گفتگو برای دست یابی به حقیقت بکشد، ایجاب میکند که نیندیشند ایجاب میکند خود را به ندانستن بزنند...
در چنین شرایطی بیش از هر چیزی یاد پروتاگوراس میافتم سوفسطایی مشهور هم عصر با سقراط حکیم که معتقد بود انسان هر چه بپندارد همان حقیقت است و رسیدن به حقیقت جنبه خصوصی دارد شعار او این بود: «انسان معیار همه چیز است» توضیح میداد که چون همگان نمیتواند در هیچ اصل مشترکی به نام حقیقت به وحدت نظر برسند پس حقیقت جنبه خصوصی و شخصی دارد و هر کس هر چه بپندارد و تخیل کند برای او حقیقت است. او معتقد بود حقیقت یک چیز از فردی به فرد دیگر متغیر است یعنی واقعیت معیاری ثابت ندارد، او با این گفتار و افکار خود موجی از ناباوری و شکاکیت را در فضای فکری روزگار خود منتشر کرد و مبانی علم و حقیقت را متزلزل ساخت.
طایفهٔ عندیه که پیروان پروتاگوراس بودهاند میگفتند حقایق اشیاء تابع اعتقادند؛ یعنی اگر حقیقتی را تصدیق کنی، آن نزد تو حق است و اگر منکر آن شوی، در نزد تو حق نیست. انسان میزان هر چیز است و حقایق در نفسالامر ثبوتی ندارند. جهان هستی دارای اصولی غایی نیست که بتوان کشفشان کرد. در باره سوفسطاییان و اندیشه های آنان بسیار میتوانیم بخوانیم که چه کسانی بودند در چه زمانه ای میزیستند و چگونه می اندیشیدند اما آنچه در این نوشتار موجب شد به اندیشه های سوفسطاییان اشاره کنم این است که گاهی احساس میکنم رگه هایی از اندیشه آنها را میتوان در زندگی انسان مدرن امروزی یافت به نظر میرسد اندیشه های سوفسطایی گاهی در خدمت منافع انسان امروزی به کار میرود، انسانی که از هر ابزار برای رسیدن به منافع خود استفاده میکند در تلاش است حقایق با منافع اش سازگار باشند تلاش میکند حقیفت همانی باشد که خودش میخواهد و میپندارد، این رگه ها را میتوانیم پیدا کنیم وقتی او تاب گفتگو در رابطه با آرا و نظرات مختلف را ندارد و حتی گاهی انجا که پای منفعت فردی اش به میان می آید دست از اندیشیدن میکشد و آگاهنه تلاش برای دانستن حقیقت را متوقف میکند، گفتگو را متوقف میکند.
پیشنهاد میکنم درباره پروتاگوراس و اندیشههای سوفسطائیان بیشتر مطالعه کنید. به حقایق جالبی در باره تاریخ تفکر بشر و سرچشمه های دانایی و نادانی بشر روبرو خواهید شد.
پی نوشت2: این نوشتار یک یادداشت ساده روزانه است، از آنچه که امروز به آن می اندیشیدم و فکرم را مشغول کرده بود
پی نوشت 2: عکس را هم تابستان سال نود شش از سواحل سپیدرود در روستایم گرفتم وقتی که چند ماهیگیر به اتفاق هم شروع کردند به تور انداختن در داخل سپیدرود

پرنده گفت: هر چیزی از طبیعت باشد می توانیم درونش را ببینیم و گذشتهاش را بفهمیم در طبیعت هر چیزی می تواند درون چیز دیگری را ببیند برای همین است که ما از بعضی از چیزها می گریزیم و با بعضی چیز ها همدمیم، برای همین است که من بر روی شانه ات نشسته ام، چون درون تور را می بینم که از طبیعت انباشته شدهای کاه های درونت را می بینم در آن خاطره رقص شالیزار ها جاریست چوبی که تو را با آن ساخته اند دست های مهربان ترین درخت این حوالیست که سالها آشیانه هایمان را بر روی او می ساختیم همه طبیعت تو مهربانی است برای همین آغوشت همیشه باز است بر روی همه بادها، باران ها، پرنده ها و آفتابی که صبح گاهان بوسه های شبنم را بر روی گونه هایت ذوب می کند، پرنده این حرف ها را معصومانه گفت.
سپس بالهایش را گشود و چرخی در آسمان زد و بر روی آن یکی شانه مترسک نشست و ادامه داد: اما در همه این طبیعت وسیع یک چیز است که هرگز نمی توانیم درونش را ببینم و آن یک چیز آدمها هستند، همان هایی که تو را مانند خودشان برای ترساندن ما پرندهها ساخته اند تا ما با دیدن تو به یاد آنها از باغها و شالیزارهایشان بگریزیم
مترسک که تا حالا ساکت ایستاده بود گفت: کاش میتوانستم چشم هایم را باز کنم کاش می توانستم تو را درخت ها را، جنگل ها و چیز هایی را که از آن سخن می گویی ببینم کاش می توانستم آدم ها را ببینم، آدم ها شبیه من هستند؟
پرنده گفت: نه آدم ها شبیه تو نیستند. آنها غیر منتظره ترین موجودات این دنیا هستند بعضی هایشان قفس می سازند و خوش آواز ترین و زیباترین ما را زندانی می کنند بعضی هایشان تفنگ می سازند و به سوی ما شلیک می کنند بعضی هایشان هم برای ما دانه میریزند، زخم هایمان را می بندند و از قفسها راهایمان میکنند و به ما عشق می ورزند اما ما حتی بر روی شانه این دسته از آدمها هم نمی توانیم بشینیم میدانی چرا؟ عشق در آدمها خیلی عجیب است آدم ها گاهی عاشق چیزی میشوند و اسیرش میکنند و گاهی نا خواسته آزارش میدهند آدمها هنوز معنی عشق را همانطور که هست نمی دانند
مترسک گفت: عشق, تا حالا برایم از عشق نگفته بودی دوست دارم برایم بیشتر از عشق بگویی
پرنده گفت: عشق خیلی احساس قشنگی است گاهی دوست داشتن خیلی چیزهای خوب دنیاست و گاهی خیلی دوست داشتن یکی در این دنیاست.
مترسک گفت: پس عشق باید چیز خوبی باشد کاش چشم داشتم دنیا را می دیدم و عاشق می شدم. راستی من خیلی از حرف زدن با تو خوشم میآید من خیلی دوستت دارم، حالا یعنی من عاشق تو شده ام؟
پرنده مکسی کرد و سپس عشق را ترانه کرد... ترانه عشق در هوا پیچ تاب خورد به دل مترسک رفت دلش را لرزاند..اشکش جاری شد و چشم هایش زنده... مترسک چشمهایش را گشود و دنیا را دید...آری عشق زنده میکند... و عشق پرنده و مترسک حالی اش نیست!
#رودخانه_تبار
پی نوشت 1: دقیقاً یادم نمی آید این داستان را در چه تاریخی نوشته بودم،کامل نبود، در این پست ادامه داستان را نوشتم...شاید پرنده و مترسک حرفهای دیگری هم داشته باشند
پی نوشت 2: عکس را در تابستان سال نود شش بین روستای برگور و شهربیجار در یک مزرعه برنج گرفتم
(ویدیو به ادامه مطلب منتقل شد)
سینزده بدر پارسال دلم میخواست در سپیدورد قایق سواری کنم، خب دلم میخواست این کار را انجام دهم نه فقط اینکه رویایش را داشته باشم ، با دوچرخه چند بار رفتم وضعیت قایق پدرم را در حاشیه سپیدرود برسی کردم، داخلش اب جمع شده بود ، باید از نهر کوچکی عبورش میدادم تا به اب بیفتد کار دشواری به نظر میرسید اما رویای قایق سواری دست بردار نبود، از طرفی هم کلی مهمان داشتم و هی پیامک می امد کجایی؟
رفتم آب درون قایق را خالی کردم و با کلی تلاش منتقلش کردم داخل سپیدرود ، یکی از پسر عمویم هم آمد کمکم و با هم سوار قایق شدیم و این ویدیو را همان روز از داخل قایق گرفتم. خیلی هیجان داشت بخدا...
بعد که آمدم بر روی ساحل نشستم نمیدانم چرا یکهویی یاد داستان ساز روچیلید نوشته چخوف افتادم..به یاد آن لحظهای که روچلید بعد از مرگ همسرش به کنار رودخانه آمده بود آنجا که یک درخت غان تنومندی وجود داشت...روچلید خیلی دگرگون شده بود به رودخانه نگریست رودخانه هر گز در این سالها نمی توانست مورد تنفرش باشد، رودخانه همیشه برایش قابل احترام بود ...به این اندیشید که این سالها که با همسرش زیر یک سقف زندگی کرده هرگز برایش هدیه نخریده بود، هرگز به مهربانی با او تا نکرده بود و دایم با او بد رفتاری کرده بود اما زنش همواره با او مهربان بود...غربیتی عجیب به سراغش امده بود... دوباره به رودخانه خیره شد به این اندیشید به جای شغل تابوت سازی در دهکده و در انتظار مرگ اهالی ماندن میتوانس گرچی بان شود، با قایق بار و مسافر جابجا کند و در کنار این کارها غاز پرورش بدهد اما او در این سالها هرگز متوجه برکت رودخانه نشده بود هرگز به فکرشفکرش نکرده بود به کنار رودخانه بیایید....هرگز به این نیندیشده بود که میتوانست شغل دیگری جز تابوت سازی داشته باشد..
چخوف در این داستان ما را به ملاقات حسرت ها و اندوه ها و ای کاش های یک انسان در واپسین لحظه های زندگیش میبرد...حسرت ها و ای کاش هایی که در زندگی همه ما انسانها میتواند وجود داشته باشد ... اما در واپسین دم به صورت حسرتی غم انگیز به سراغمان میآید، خُب غم انگیز است اگر زندگی را آنگونه که دوست داریم نزییم، حرف دلمان را گوش نکنیم و به سمت تحقق افسانه های شخصیمان نرویم...به لباس گلی ام خیره شدم ، به کفشم که در گل فرو رفته بود لبخند رضایت برروی لبم نقش بست، باید میرفتم کنار دوستان و مهمانهایم که یک جا نشسته بودند و منتظرم..
پی نوشت۱: به دنبال قایقی هستم بزرگتر و دو نفره تر برای تحقق یک رویای بررگ همراه عشق 😍😊
پی نوشت ۲: چون خیلی وقته از خوندن داستان ساز روچلید گذشته ممکنه متنی که از کتاب نقل قول کردمکردم ع همون نوشته نویسنده در کتاب نباشه
(جهت کاهش مصرف اینترنت شما بعد از ورود به صفحه ام ویدیو به صفحه دوم منتقل شد)
این مستند خبری مربوط با شش سال پیش است. زمانی که مادر بزرگ زنده بود،خانه زنده بود و ما کمتر از این روزها دلتنگ بودیم، اخرین افطار این خانه بود که گزارشش تهیه و در شبکه استانی باران پخش شد.
این روزها گاهی به خانه پدر بزرگ و مادر بزرگ سرمیزنم، خانه ای که پیر شده و تنها مانده است و خب بعد از هر بار سر زدن چیزی جز دلتنگی عایدم نمی شود.
یاد روزها و لحظه هایی می افتم که این خانه پر از عشق و مهربانی و خنده بود ، پر از شوق...در جای جای جای این خانه برایم خاطره ریخته
ویدیو را میتوانید در ادامه مطلب مشاهده کنید
در روزهای شانزدهم و هفتدهم بهمن ماه در کارگاه گردشگری پایدار که به همت پروژه بین المللی مدیریت چند منظوره جنگلهای هیرکانی برگزار شد شرکت کردم ، بخش عمده ای از کارگاه به گفت شنود در رابطه با مفاهیم مرتبط با گردشگری پایدار و چالشهایش گذشت
تسهیلگر کارگاه که آقای آیدین یاسمی مشاور آموزش و ارزشیابی پروژه بوده در ابتدا از حاضرین خواست علاوه بر معرفی خود یک نماد ازجنگلهای هیرکانی معرفی کنند، ابتدا خواستم نماد شمشاد را معرفی کنم اما قبل از من سرکارخانم تهمینه شمشادی مدیر عامل مهربانِ جمعیت زنان مبارز با آلودگی محیط زیست گیلان تماد شمشاد را که برای خود برگزیدند و توضیحات کاملی درباره اهمیت درخت شمشاد گفتند....بعد یک درخت دیگر را انتخاب کردم اما باز قبل از اینکه نوبت من بشود از آن درخت نام برده شده...بعد با خودم فکر کردم این پنج سالی که در جنگلها گذراندم چه چیزی برایم بیشتر اهمیت داشته ...فکر کردم و کردم... تا اینکه نوبت من شد و خودم را معرفی کردم...گفتم دوستان از انواع گونه ها و جانداران داخل جنگل نام برده اید اما من داشتم به این فکر میکردم چه چیزی در جنگلهای هیرکانی برایم خیلی مهم است ناخداگاه به ذهنم آمد که روستا ها و زیستگاهای جنگلی برایم خیلی مهم است، این زیستگاه ها درون جنگل قرار دارد و جدا از جنگل نیست، پیشنینه بسیاری از این زیستگاه ها به چندین هزار سال میرسد. ارزشهای زیادی درونشان نهفته است که هنوز کشف و لمس نشده و متاسفانه در سالهای اخیر این روستاها و زیستگاههای انسانی در در معرض تخریب تخیلیه ودگرگونی های بافتاری و ساختاری است، و توجه به این زیستگاههای انسانی داخل جنگل اهمیت زیادی دارد ... هدف ما هم در این پروژه توانمندسازی چامعه محلی جنگل است تا رابطه متعادلی بین ایشان و جنگلی که دورنشان زندگی میکنند شکل بگیرد. به همین دلیل فکر میکنم مهمترین نماد جنگل برایم روستاهای جنگلی است.
نظرم برای دوستان جالب بود. بعد از مقدمه ای در ارتباط با مفاهیم پایه گردشگری پایدار به بحث و تبادل نظر در رابطه با چالشهای گردشگری در جنگل پرداخته شد گردشگری که به طبیعت آسیب وارد میکند و چالش هایی می افریند، چالش هایی مانند ویلاسازی گردشگران در مناطق جنگلی ورد افرود و تعداد زیاد گردشگران که فشار زیادی به جنگل وارد میکند به خصوص افرود سواری در مناطق جنگل که پوشش گیاهی را نابود کرده و مانع از زایش و تکثیر گیاهان و نهالهای جدید میشود.
و خب باید به سمت نوعی از گردشگری رفت که این اسیب ها کاهش پیدا کند...با الهام از طبیعت مفهموم اکوسیستم گردشگری در ذهنم شکل گرفت و در باره آن کمی توضیح دادم نظرم این بود که در یک اکوسیستم طبیعی هر چیزی سرجای خودش قرار گرفته و رابطه منطقی با سایر اجزا دارد و اگر در گردشگری نیز به دنبال شکل دهی اکوسیستم هایی گردشگری باشیم این رابطه متعادل شکل خواهد گرفت و رابطه گردشگران و طبیعت متعادل خواهد شد و فشار بر روی اکوسیستم جنگل کاهش خواهد یافت...
تازگی ها فهمیدم در کارگاه هایی که در آن نقش تسهل کننده را ندارم بیشتر در رابطه با محتوا صحبت میکنم

روز دوم کارگاه در منطقه آزاد انزلی برگزار میشد در یک روستایی به نام خشک رود که یک مجموعه گردشگری سنتی در آن ساخته شده بود،با دوستان موسسه گردشگری پارسیان از رشت حرکت کردیم ، آفتاب مهربانه میتابید و دلم لبریز از عشق بود و تندتر میزد.و تمام جسمم را داغ کرده بود.
وقتی رسیدم صبحانه هم آماده بود ، یک تخم مرغ را لقمه کردم خوردم و رفتم چای ریختم و کنار بخاری هیزمی نشستم و چای نوشیدم اما عظیم دوست خوبم هی برایم لقمه گرفت، در لقمه ها تخم مرغ را با پنیر مخلوط میکرد و همین اشتهایم را زیاد میکرد هی بهش میگفتم کافی است و او میگفت این اخری اما باز هم درست میکرد...به دوستان گفتم آنچه اشتهایم را باز میکند خود لقمه ها نیست بلکه مهربانی است که با این لقمه ها داده میشود، یاد این جمله استاد پرویز فکر آزاد افتادم گه میگفت مهربانی را هر چقدر تقسیم کنی کم نمی شود زیاد میشود.




از اتفاقات مهم این کارگاه حضور آقای خسرو روستا و همسر محترمشان خانم میهن روستا مدیر اقامتگاه گیله بوم بود هفته پیش من مهمانشان بودم و از پذیرایی و مهمان نوازی فوق العادهشان لذت بردم.یک هدیه هم از ایشان دریاقت کردم که خیلی برایم با ارزش است. به قاسم آباد رفتید حتماً سری به گیله بوم بزنید یک الگوی موفق بومگردی سازگار با محیط زیست است.
در این کارگاه مفصل از تجربیاتشان صحبت کردند و سعی کردند الگوی خود را به خوبی به شرکت کنندگان بشناسانند. ارئه بسیار خوبی بود. در پایان فرم نظر سنجی کارگاه را باید پر میکردم، به دوستان گفتم که بوی خشت و حصیر رطوبت این خانه از صبح مرا پر از دلتنگی کرده ، دست خودم هم نیست واقعاً حس میکردم خانه مادربزرگم هستم...بوها آدم را میبردبه گذشته های دور یک حفره ای است به سفر گذشته ها و تداعی خاطرات و همین هست که در ما حس دلتنگی ایجاد میکند، شما هم چنین تجربه ای داشتید؟

دی ماه از عصر یخبندانی نوشته بودم که به درونم رخنه کرده بود... راستش حس و حالم را گفته بودم و این سرما واقعاً داشت همه تار پود مرا منجمد میکرد... اما از جمعه یک درخت داستانم را تغییر داد...یک درخت در یک روستا در دل جنگلهای هیرکانی در میان هزاران هزار درخت بر علیه حکومت زمستان قیام کرده بود، بیدار شده بود، شکوفه داده بود و بهاری زیستن را خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردیم شروع کرد...خب جنبش عشق درونش بیدار شده بود..
وقتی او را دیدم به دوستانم گفتم ببینید بهار از اینجا شروع شد...و سوگند به آن گلها آن روز یخِ دلم لرزید..و شبش نور خورشید مهری از ماورا شروع به تابیدن کرد تا چشمه دلم دوبار بجوشد... این درخت یک نشانه بود برایم یک پیام که در زمستان هم میشود رویید میشود شکوفه داد میشود بر علیه حکومت زمستان قیام کرد میشود بیدار شد... همه چیزهای خوب با عشق ممکن میشود...و فقط باید آن را درونمان بیدار کنیم ... این درخت پیام آور پرتو عشق بود در دل زمستان، یک نشانه بود نشانهای از تو نشانهای از عشق، نشانه ای از یک جوشش دوباره، جنبشی دوباره در دلها و رگهایمان...حسش میکنی؟

این هفته چند بار یاد افسانه " نارسیس " افتادم یک بار که کنار دریاچه سقالکسار بودم و انعکاس صداها بر روی دریاچه آوای " اکو" ایجاد میکرد...یک بار هم در هتل آهوان که گل نرگس هدیه گرفتم و هدیه دادم آنجا برای دوستانم از " افسانه نارسیس " و رویش نخستین گل نرگس گفتم و جملاتم را از پارگرافی از یک کتاب درباره این افسانه آغاز کردم:
وقتی " نارسیس " مرُد دریاچه گریسست و سوگواری کرد... اوریادها به دریاچه گفتند تو چرا میگریی و سوگواری ؟ در حالی که ما همه جا در جستجوی " نارسیس " بودیم اما فقط تو فرصت این را داشتی که زیبایی " نارسیس " را از نزدیک ببینی، دریاچه گفت : مگر " ناسیس " زیبا هم بود؟
من زیبایی " نارسیس " را نمیدیدم، من برای این میگریم که وقتی نارسیس خم میشد تا درونم تصویر خودش را ببیند من انعکاس تصویر خودم را در چشمان نارسیس میدیدم...
همین امروز که از خواب بیدار شدیم قرار است بیست و پنج هزارانسان از گرسنگی بمیرد. فقر و قحطی و جنگ کماکان مهمترین بحرانهای جهان ما هستند

با بچه های گروه محلی روستا در یک برنامه پاکسازی عمومی مشارکت کردم البته داستان این است که یک گروهی در روستای چولاب وجود دارد به اسم دوستداران چولاب که فعالیتش همیاری و کمک به توسعه روستاست این گروه توسط جوانان روستا تشکیل شده و من هم عضوی از این گروه هستم (البته سابقاً تسهیلگرش هم بودم اما الان گروه چنان توانمند شده که نیازی به حضورم به عنوان تسهیلگر نیست و صرفاً یکی از اعضای گروه هستم چون این گروه در روستای خودم هست، خب باید یک زمانی گروه را گذاشت و راها کرد تا خودش پیش برود، به قول سعدی: رها کن تا بیفتد ناتوانی)

یک گروه مشابه هم به نام دوستداران آلیان در منطقه آلیان فومن در دل جنگلهایی هیرکانی وجود دارد که فعالیتش کمک به توسعه روستا هست . حالا این دو روستا هشتادو پنج کیلو متر با هم فاصله دارند. گروه آن روستا را به واسطه تسهیلگرش که یکی از دوستانم می باشد دورا دور مشناختم و چندین سفر هم به آنچا داشتم ،بهارش بسیار زیباست و قطعه ای از بهشت است. قرار بود جمعه برنامه پاکسازی روستا داشته باشند و از گروه ما هم دعوت کردند که در برنامه شان شرکت کنیم، فاصله دو روستا بسیار دور و حدود هشتاد و پنج کیلیومتر بود اما درک مشترک از فعالیت مشترک که فاصله نمی شناسد بچه های گروه با هزینه شخصی خود به روستای آلیان آمدند و در این برنامه شرکت کردند. برنامه بسیار پر انرژی بود. حضور کودکان در این برنامه پر رنگ بود. اهیمت این برنامه ها این است که از هم آموختن در آن تمرین میشود کودکان از بزرگسالان یاد میگیرند و بزرگسالان از کودکان و این فرآییند تمرینی است که به مرور به بهبود او ضاع کمک میکند.. معمولاً این برنامه ها توسط خود مردم و گروه محلی طراحی و اجرا میشود و مردم نسبت به برنامه ای که طراحی و اجرا کرده اند احساس مالکیت دارند.

کمی کنار رودخاه نشستم و به جریان آب گوش دادم رودخانه های جوان تر پر شور ترند آوایشان از جنجره های تازه تر آب بر میخیزد چون تازه متولد شده اند و طبیعی است که اینچنین با شوق برقصند. اما همین رودخانه کمی پایین تر که برود و جویبارهایی به او بپیوندد بزرگتر بشود دیگر آن شور شوق قبل را ندارد، مثل سابق زلال نیست میدانی رودخانه وقتی بزگ بشود فقط آب و جویبار به او نمی پیوندد تیرگی ها و بوها و نا خالصی های دیگری هم درونش وارد میشود و بیشترش را هم ما آدمها درونش میریزیم و کاری میکنیم که بعضی از وردخانه ها تا به دریا نرسیده مفهوم رودخانگی خودش را از دست بدهد تبدیل بشود به یک آبراهی با انبوهی از جریانات نامطلوب که ما اسمش را گذاشته ایم فاضلاب...

بعد از برنامه جمع شدیم کنار یک مغازه و چای و شیرنی خوردیم. این پدر بزرگ و مادر بزرگ زنده دل را دیدم که عشقشان را با هم بودن داشتند به رخ ماهایی میکشیدند که در تلاش بودیم بفهمیم عشق چیست!

بعد از پایان برنامه یکی از دوستان را که اهل سقالکسار بود سوار کردیم وبه سمت این روستا حرکت کردیم روستای بسیار زیباییست که در جنوب رشت قرار گرفته سد خاکی طبیعی اش در میان جنگلهای هیرکانی جاذبه بسیار زیبایی به وجود آورده و انبوهی از مسافران از اقصی نقاط کشور به این روستا میآیند و یکی از روستاهای هدف گردشگری است. در وردی محوطه گردشگری دریاچه کیسوکی وجود دارد که از مسافران عوارض دریافت میکند و یک کیسه پلاستکی نیز به آن ها میدهد در صورتی که مسافر کیسه را پر زباله کرده و بازگرداند از عوارضی که پرداخت کرده مبلغی کسر خواهد شد. در دریاچه اکوی صدای خوردن تبر ر تنه درختان اطراف شنیده میشده، تسهیلگر روستا برایمان تعریف کرد که مسافرها برای روشن کرده آتش به جان درختان اطراف دریچه افتادند و این صداها همه حاصل بریدن درختان اطراف دریاچه برای استفاده به عنوان هیزم است. گروه ما نیز از تچربیات خودش و فعالیت هایش برایشان تعریف کرد که ما هم یک جنگلی درایم در آتش سوزی از بین رفت و تلاش کردیم با برگزاری برنامه های مختلف مثل درختکاری علاقه مردم را به جنگل بیشتر کنیم و خب همیشه باید به دنبال راهکارها باشیم برای حل مساله ها


در بازگشت به روستای کیسم رفتیم که جدیداً یک پارک روستایی در آن احداث شده ابزارهای ورزش و سرگرمی در یک محیط آرام خود نمایی میکرد و یک خانه بومی به صورت نمادین در کنار آن ساخته شده بود که جلوه خوبی داشت.
خوب است تمایزاتی بین پارک های شهری و روستایی وجود داشته باشد. امروز با بچه ها بسیار درباره مفاهیم توسعه روستایی صحبت کردیم به همین دلیل یک روز توسعه محور داشتیم.
رودخانه تبارم کرد
به وسعتت میرسم
چون رود به دریا
#رودخانه_تبار